شما در حال خواندن سیوچهارمین نوشته (همه چیز از نو شروع میشود) از مجموعهی نبض تولید هستید.
به زمانه گفتم زمان فقط جلو میرود؟ گفت نه! میچرخد. گفتم یعنی گاهی هم به عقب میرود؟ گفت خیر، از نو شروع میشود مگر این که از نو شروع کنی.
حرفش را نفهمیدم. رفتم نقطهی صفر، آن پرنده را دیدم. معمولی بود، خیلی معمولی. انگار قبلاً هم آن را دیده بودم، میشناختمش. زمان میگذشت، کمکم در نظرم خاص میشد اما کمتر میشناختمش.
نمیدانم از کجا آنقدر خاص شد که گفتم باید به سازش برقصم. کنار لانهاش خانه ساختم. شهر را ول کردم، برای او دانه جمع میکردم. خوش بودم، خو گرفته بودم، خوب بود. اگر نبودم چطور دانه پیدا میکرد؟ احساس خوبی داشتم، انگار مفید بودم.
آن سال سرمای سختی شد. مگر دانه پیدا میشد؟ دور از شهر، تمام روز میگشتم و آن چهار دانه را قسمت میکردم، سه تا برای او و یکی برای خودم.
زمستان گذشت. پشت هر زمستان بهار است. آفتابش را میدیدم. بویش میآمد. دیگر جای نگرانی نبود. از کلبه بیرون آمدم، پرنده رفته بود.
از درخت سراغش را گرفتم. گفت خسته شد از بس دانه خورد! این چه وضع است؟ صبح دانه، ظهر دانه، شب دانه، من هم بودم میرفتم.
پرنده و درخت را دیر شناختم، معمولی بودند. به زمانه گفتم مگر نقطهی صفر نبود؟ گفت خیر! صفر نداریم. گفتم آخر قصه است؟ گفت آخر هم نداریم.
پاییز شد. او را دیدم. گفتم در شهر زندگی میکنی؟ تایید کرد، گفتم سمت ما زیباتر است، درخت دارد. جمع کرد و آمد. پرواز میکردم و تماشایش میکردم، زمینی بود، اهل خاک. گفتم از شهر خبر نمیگیری؟ گفت پروازت زیباتر است. گفتم آخر دانه کمیاب میشود، گفت پیدا میکنم.
او را دیدم. من را دید. هر دو میدانستیم. جلو رفتم، خودش سلام کرد. جواب دادم، رفتم. زمانه گفت نکن، کردم، او هم آمد.
پینوشت: دوستی نوشته را خواند و گفت درخت که بود؟ گفتم خودم، گفت مگر دوست پرنده نبودی؟ گفتم آن هم بودم، گفت پرنده که بود؟ گفتم خودم.
چند سالی است که بیشتر ساعات عمرم با روایت از تولید میگذرد و زمان کمتری برای حرفهای دیگر میماند. نبض تولید را بهانه کردهام برای نوشتن از حرفهایی که معمولاً ناگفته میماند. ارادتمندتان، میلاد اسمعیلی.