شما در حال خواندن دوازدهمین نوشته (از غروب نترس تا طلوع کنی) از مجموعهی نبض تولید هستید.
دلیلش را نمیفهمیدم، چرا باید موقع شنیدن آهنگ مورد علاقهام همه چیز متوقف شود؟ حالا بازی کردن قبول! پردازشگر کامپیوتر را مشغول میکند اما با این همه امکانات یک آهنگ ناقابل هم نمیتواند پخش کند؟ اندازهی یک ضبط صوت کارایی ندارد؟
هر بار که کامپیوترم هنگ میکرد، تلفن را بر میداشتم و به دوستم احمد زنگ میزدم که در نظرم از خدایگان کامپیوتر بود و همیشه تأکید داشت که دکمهی ریستارت را فشار ندهم چون کامپیوتر میسوزد.
– احمد! هیچ دکمهای کار نمیکند.
– Alt و Ctrl و Del را بزن.
– کار نمیکند.
– هر کار میکنی ریستارت نکن، کامپیوتر میسوزد.
– پس چه کار کنم؟
– منتظر بمان.
منِ ساده هم همیشه یکی دو ساعتی منتظر میماندم تا شاید معجزهای شود و دکمهها کار کنند اما خبری نمیشد و در آخر مجبور میشدم بر خلاف توصیههای احمد دکمهی ریستارت را بزنم و کمکم به این نتیجه رسیدم که احمد برای حلّ مشکلاتم کافی نیست، پس در قدم بعدی از دوست پدرم کمک گرفتم و ایشان قبول زحمت کردند تا با تعویض ویندوز و هواگیری، مشکلات را برطرف کنند.
یکی دو ماهی همه چیز خوب بود و به قول مهندس، سیستم مثل ساعت کار میکرد اما آرامش قبل از طوفان بود، چون به یکباره کابوس شروع شد و دوباره هنگ کرد؛ راهی جز زدن دکمهی ریستارت نداشتم! بزنم؟ نزنم؟ آتشسوزی نشود؟ مگر راه دیگری بود؟ زدم! کار نکرد.
– احمد! دوباره هنگ کرد.
– Alt و Ctrl و Del را بزن.
– کار نمیکند، حتی دکمهی ریستارت هم کار نمیکند.
– امکان ندارد!
– برق را بکشم؟
– برق را بکشی نابود میشود!
واقعاً با چه انگیزهای به احمد زنگ میزدم؟ این سه دکمه را از او میگرفتیم هیچ چیز دیگری از کامپیوتر نمیدانست، اما میدانید چرا دکمهی ریستارت کار نمیکرد؟ چون همکار پدرم سیم آن را قطع کرده بود تا از آن استفاده نکنم و کامپیوترم خراب نشود.
واقعاً انقدر دکمهی ریستارت مخرّب بود؟ خود احمد و مهندس چگونه این مشکل را حل میکردند؟ دعا میخواندند؟ نکند کامپیوتر آنها خوب است و مال من به درد نمیخورد؟ مگر حالت دیگری هم وجود دارد؟
تصمیمم را گرفتم! کامپیوتری که نتواند یک موزیک را پردازش کند همان بهتر که بسوزد و نمیدانم چند بار شد، صد بار؟ پانصد بار؟ هر بار که چیزی میشد سریع برق را میکشیدم به این امید که بسوزد و انتقامم را بگیرم اما نسوخت که نسوخت! حیف آن همه اضطراب و انتظار و ترسهای بیخودی و تماسهایم با احمد.
از داستانی که تعریف کردم حدود بیست سال میگذرد و آثاری از آن در ذهنم نبود اما دیروز در شرایطی قرار گرفتم که همان حال و هوا را داشت؛ مشغول نوشتن اولین درس حقوق کار بودم که همهچیز متوقف شد! مگر تو حقوق کار را نمیدانی؟ چرا نمینویسی؟ کلمات و جملاتی که میخواستم به ذهنم نمیرسید، هنگ کرده بودم اما از متوقف شدن میترسیدم، تکلیف زمانبندی چه میشود؟ خیلی منتظر ماندم، با ذهنم کلنجار رفتم، نشد! به احمد زنگ زدم؟ نه، ریستارت کردم و امروز روی آن کار میکنم، غروبی برای طلوع دوباره.
چند سالی است که بیشتر ساعات عمرم با روایت از تولید میگذرد و زمان کمتری برای حرفهای دیگر میماند. نبض تولید را بهانه کردهام برای نوشتن از حرفهایی که معمولاً ناگفته میمانند. ارادتمندتان، میلاد اسمعیلی.