شما در حال خواندن چهل و دومین نوشته (آمده بودند شکارچی باشند) از مجموعهی نبض تولید هستید.
موشها به کنار، جدیدا کبوترها هم از گربهها نمیترسند. الان که مینویسم، جلوی چشمانم هستند. گربه به آنها نگاه میکند، آنها هم نگاهش میکنند، بیدغدغه غذا میخورند.
اسیر زبالهدان که باشی همین میشود. قبلا که زباله کمتر بود، شکار میکردند. مگر چارهی دیگری داشتند؟ دندانهایشان تیز است. بدنشان برای حرکات سریع طراحی شده است. آنها آمده بودند تا شکارچی باشند. پدرانشان پلنگ و شیر و ببر بودند. گرسنه میشدند و شکار میکردند، طبیعتشان این بود.
سطح انتظارات عنصر بیرحمی است. پایین که میآید، ابهت را از بین میبرد. حالا کودکان هم گربهبازی میکنند! اسمشان شده است پیشی و گوگولو و تپلو، خجالت نمیکشند؟ ذات شکارچیشان را به زبالههای خیابان فروختند.
شمایی که به گربهها غذا میدهید، جفا میکنید. آنها هم به خود جفا کردند که از دستتان غذا گرفتند و دست آموز شدند. شرایط آسان، اصالت را نابود میکند. استعدادها با نیازها و دشواریها شکوفا میشوند، وگرنه همان توانمندیهای ساده هم رنگ میبازند.
باید مراقب باشیم. فرقی با گربهها نداریم. نگذاریم سطح انتظاراتمان را پایین بیاورند. هر چیزی را قبول نکنیم، دلخوش دستاوردهای کوچک نباشیم. آمدهایم برای انسان بودن، امکاناتش را داریم، باید از آنها استفاده کنیم تا ارزشهایمان حفظ شود.
چند سالی است که بیشتر ساعات عمرم با روایت از تولید میگذرد و زمان کمتری برای حرفهای دیگر میماند. نبض تولید را بهانه کردهام برای نوشتن از حرفهایی که معمولاً ناگفته میمانند. ارادتمندتان، میلاد اسمعیلی.