شما در حال خواندن یازدهمین نوشته (چرا نمی‌گذارند پرواز کنم؟) از مجموعه‌ی نبض تولید هستید.

سال‌ها پیش در دوران کودکی یکی از دوستان مادرم به منزل ما آمده بود و پس از خجالت‌های اول مجلس و پرسش از خانم معلم و نمرات کلاسی بالاخره با دو پسرش، حمیدرضا و علی‌رضا و خواهرم مبینا به اتاق من رفتیم تا بازی کنیم.


معمولاً آن زمان بازی‌های ما با قائم‌باشک شروع می‌شد و با بوکس و کشتی کج و دخالت والدین به پایان می‌رسید اما آن روز نقشه‌ی بهتری داشتیم، چون به تازگی داستان برادران رایت را در کتاب فارسی خوانده بودیم و ایده‌ی حیرت‌انگیزی به ذهن‌مان رسیده بود.


خوشبختانه پلتفورم اصلی هواپیما آماده بود‌. صندلی پلاستیکی قرمز رنگ کوچکی را آوردم و با کمک هم دو بال روزنامه‌ای برای آن درست کردیم و پس از ارزیابی‌های بیشتر تصمیم گرفتیم که دو بال دیگر هم اضافه کنیم تا جلوی خطرات احتمالی گرفته شود و به این ترتیب طرح ضعیف برادران رایت به طرحی قوی‌تر و ایمن‌تر تبدیل شد.


همه چیز برای یک اتفاق تاریخی آماده بود و در حال مذاکره برای انتخاب خلبان بودیم که خواهر دو سه ساله‌ام داوطلب شد و آخرین چالش هم پشت سر گذاشتیم.


پنجره‌ را باز کردیم، هواپیما را روی صندلی بزرگی قرار دادیم تا جلوی پنجره مستقر شود، مبینا را روی آن نشاندیم و با یک پارچه‌ی سفید به صندلی بستیم تا کمربند ایمنی داشته باشد و آخرین تدبیر این بود که یک بی‌سیم اسباب بازی در اختیارش گذاشتیم تا ارتباطمان در طول پرواز حفظ شود.


شمارش معکوس شروع شد تا با هل دادن صندلی هواپیما پرواز کند و اسم‌مان در کتاب‌های درسی سال‌های آینده‌ی ایران و جهان ثبت شود. (و صد البته ستون حوادث روزنامه‌ها با تیتر پرواز ناکام صندلی قرمز)


به کارمان ایمان داشتیم؛ هواپیمای ما چهار بال داشت، کمربند ایمنی در نظر گرفته بودیم، صندلی محکم بود و به نظر هیچ مشکلی وجود نداشت با این حال مثل همیشه سر و کله‌ی والدین پیدا شد و جلوی موفقیت‌مان را گرفتند و نه تنها تشویق نشدیم که تا مدت‌ها اجازه‌ی بستن درب اتاق را نداشتیم.


می‌دانید؟ خیلی وقت‌ها که همه چیز را به خیال خودمان آماده کرده‌ایم خداوند اجازه‌ی پرواز را صادر نمی‌کند، چون سقوط می‌کنیم.

چند سالی است که بیشتر ساعات عمرم با روایت از تولید می‌گذرد و زمان کم‌تری برای حرف‌های دیگر می‌ماند. نبض تولید را بهانه کرده‌ام برای نوشتن از حرف‌هایی که معمولاً ناگفته می‌مانند. ارادتمندتان، میلاد اسمعیلی.

شمارهعنوان
نوشته‌ی هفتاد و پنجمبا این سکو بهتر می‌توانیم احساسات و رفتارهای خود را کنترل کنیم
نوشته‌ی هفتاد و چهارمنگاهی به بی‌فایده‌ترین تلاش‌ها برای باهوش به نظر رسیدن
نوشته‌ی هفتاد و سوممی‌کارم تا شاید گنجی نهفته در خاک شود
نوشته‌ی هفتاد و دومهنر زنبور شدن
نوشته‌ی هفتاد و یکممشغله‌های بیهوده و حل مساله
نوشته‌ی هفتادمفرض‌های من افکارم را می‌سازند
نوشته‌ی شصت‌ونهمامروز می‌گذرد، اما هدف اصلی پابرجاست
نوشته‌ی شصت‌وهشتممی‌توانیم پازل را خودمان تکمیل کنیم
نوشته‌ی شصت‌وهفتمچرا مطالب حقوقی را سخت می‌نویسند؟
نوشته‌ی شصت‌وششمببخشید! ایده شما جواب نمی‌دهد
نوشته‌ی شصت‌وپنجممقاومت می‌کنیم، صبر ایوب داریم
نوشته‌ی شصت‌وچهارمبوی کتاب یا کیفیت دیجیتال؟
نوشته‌ی شصت‌وسومدر مشاوره تولید چه خدماتی ارائه می‌شود؟
نوشته‌ی شصت‌ودومچرا از اشتباهات خود درس نمی‌گیریم؟
نوشته‌ی شصت‌ویکمگاهی پیشگیری از مسأله مهم‌تر از حل مساله است
نوشته‌ی شصتمچند ساعت کار مناسب است؟
نوشته‌ی پنجاه‌ونهمتبریک عید و برنامه‌های سال 1402
نوشته‌ی پنجاه‌وهشتمدستاوردهای کوچک، ساختمان موفقیت را می‌سازند
نوشته‌ی پنجاه‌وهفتممطالعات توجیه‌پذیری، فرمالیته یا ضروری؟
نوشته‌ی پنجاه‌وششمنگران و کارآفرین، هیچ کاره و همه کاره
نوشته‌ی پنجاه‌وپنجمملاحظاتی برای تعریف مساله و بنا نهادن خِشت اول
نوشته‌ی پنجاه‌وچهارمآیا خودروسازان داخلی می‌توانند با خارجی‌ها رقابت کنند؟
نوشته‌ی پنجاه‌وسومویکی‌تولید رایگان شد تا به فکر اختراع چرخ نباشند
نوشته‌ی پنجاه‌ودومآیا همه چیز به هم ربط دارد؟
نوشته‌ی پنجاه‌ویکمکارمان هر چه باشد، از آن خرده می‌گیرند
نوشته‌ی پنجاهمآیا بدون دیگران هم می‌توانیم؟
نوشته‌ی چهل‌ونهمرشدمان قشنگ اما دردناک است
نوشته‌ی چهل‌وهشتمحل مسائل پیچیده با ساده‌ترین راهکارها
نوشته‌ی چهل‌وهفتمباید صبور بمانیم تا بهار برسد
نوشته‌ی چهل‌وششمجایگاه اجتماعی و اصل برابری
نوشته‌ی چهل‌وپنجمامروز نبض تولید یک ساله شد
نوشته‌ی چهل‌وچهارمشهرزادی می‌خواهیم برای هزار و یک شب تولید
نوشته‌ی چهل‌وسومنیازها و انگیزه‌های کارآفرینی بر اساس مدل مازلو
نوشته‌ی چهل‌ودومآمده بودند شکارچی باشند
نوشته‌ی چهل‌ویکمخودت را دوست داشته باش
نوشته‌ی چهلمدوست دارند شبیه آن کسب و کار موفق باشند
نوشته‌ی سی‌ و نهمبهترین زمان کارآفرینی، چند سالگی است؟
نوشته‌ی سی‌ و هشتمبا علاقه شروع کن، منطق باشد برای بعد
نوشته‌ی سی‌ و هفتماز کافه‌هایشان یاد بگیریم
نوشته‌ی سی‌ و ششمبا چند قطره باران سیل نمی‌آید؟
نوشته‌ی سی‌ و چهارماز نو شروع می‌شود، مگر از نو شروع کنی
نوشته‌ی سی‌ و سومقهرمان کدام داستان ماندگار اهل سازش بوده است؟
نوشته‌ی سی‌ و دومهمه چیز با هم نمی‌شود
نوشته‌ی سی‌ و یکمتندی می‌کنم، آرام می‌گیری
نوشته‌ی سی‌اممدت‌ها استراحت نکرده بود
نوشته‌ی بیست و نهمققنوس در راه است
نوشته‌ی بیست و هشتمآشغال‌ها را دور بریزید و دور بزنید
نوشته‌ی بیست و هفتمساختن، زمین خالی می‌خواهد
نوشته‌ی بیست و ششمپنج ایده برای ارائه خدمات مهندسی در اینترنت
نوشته‌ی بیست و پنجمیادگار امروز برای کافه‌نشینی آینده
نوشته‌ی بیست و چهارممشاوره‌ی مصلحتی
نوشته‌ی بیست و سومقهرمانان غیرخاکی
نوشته‌ی بیست و دومموفقیت با آموزش موفقیت
نوشته‌ی بیست و یکممهندسان واقعی را بشناسیم
نوشته‌ی بیستماسیر جزئیات نشویم تا به اصل برسیم
نوشته‌ی هجدهمایستاده تشویق کنید
نوشته‌ی هفدهمنکاتی در مورد تولید (3)
نوشته‌ی شانزدهمنکاتی در مورد تولید (2)
نوشته‌ی پانزدهمنکاتی در مورد تولید (1)
نوشته‌ی چهاردهمکمی آن‌طرف‌تر از دغدغه‌هایمان
نوشته‌ی سیزدهمنبوغ دیوانگان
نوشته‌ی دوازدهماز غروب نترس تا طلوع کنی
نوشته‌ی یازدهمچرا نمی‌گذارند پرواز کنم؟
نوشته‌ی دهمخوب باشید، ممنونم.
نوشته‌ی نهمپس با آسانی دشواری است
نوشته‌ی هشتمهمین لحظات را زندگی کنیم
نوشته‌ی هفتممسیر دیگران ما را به مقصد نمی‌رساند
نوشته‌ی ششمارزشمندیم و تمام
نوشته‌ی پنجمگاهی پایین آمدن سخت‌تر است
نوشته‌ی چهارمکدام عاشقی انقدر چشم‌پوشی می‌کند؟
نوشته‌ی سومرام نمی‌شود که نمی‌شود
نوشته‌ی دومپیاده‌ای؟ من هم مثل تو
نوشته‌ی اولبهانه نگیر، تولید کن

 بازگشت به صفحه نخست