شما در حال خواندن هشتمین نوشته (همین لحظات را زندگی کنیم) از مجموعهی نبض تولید هستید.
دقت کردهاید که خیلی وقتها آرامش خیال و استفاده از لحظات زندگی را بیخودی به آینده موکول میکنیم؟
دوران پیشدانشگاهی مشاوری داشتم که میگفت تمام مسیر آیندهات به تلاش همین چند ماه بستگی دارد و اگر به نتیجهی خوبی برسی تمام عمر در آسایش و آرامش خواهی بود.
البته همان موقع هم که تجربهی خاصی از زندگی نداشتم میدانستم که این حرفها پایه و اساسی ندارد و صرفا یک دلخوشی موقت است، اما به هر حال یکی دو سال اول دانشگاه خوش گذشت و ذهن آرامی داشتم تا اینکه گفتم نکند مثل فلانی و بهمانی چیزی عایدم نشود؟ اصلاً تکلیف کار و سربازی چه میشود؟ پس همانطور که انتظار میرفت دوباره نگرانیها و کار سخت شروع شد و حال خوب را به آینده واگذار کردم.
یادم میاید زمانی که دانشجوی ارشد شدم با خودم میگفتم که بدون ماشین نمیتوانم آدم خوشحالی باشم و کمکم به این باور رسیدم که تا استقلال مالی نباشد به خواستههایم نمیرسم و به همین ترتیب در کارمندی به کار آزاد فکر میکردم و در کار آزاد به خلق یک اثر جاودانه و خلاصه همیشه بهانهای بود برای حرص خوردن و لذت نبردن.
شاید حدس میزنید که میخواهم از چند بعدی بودن بگویم و توصیه کنم که بخشی از وقتمان برای استراحت و فیلم و مسافرت وعاشق شدن باشد اما حرفم چیز دیگری است و اتفاقاً آدم چند بعدی نیستم که مروج آن باشم.
چند باری تلاش کردم که ادامهی صحبتم را کوتاهتر بنویسم اما نتوانستم، لذا خواهشمندم که مقدمهچینی و توضیحات نسبتا طولانیام را بخوانید تا ضعفم در نوشتن با همراهی شما جبران شود.
میخواهم از اینجا شروع کنم که ویکیتولید منطق اقتصادی ندارد چون کشورمان در حال توسعه است و تقاضای زیادی برای انجام پروژههای مهندسی وجود دارد و در این میان اکثر سرمایهگذاران ترجیح میدهند که به جای یادگیری، کار را به کاردان بسپارند و هر چه زودتر به نتیجه برسند، پس منطق اقتصادی حکم میکند که ویکیتولید یک شرکت اجرایی باشد تا از مخاطبانش کار بگیرد و به سود برسد، در حالیکه هیچوقت چنین برنامهای نداشتم و با اهدافم در تعارض است.
آلبته جای هیچ شکی نیست که همهی رویاهای آدمی به موضوعات مالی خلاصه نمیشود اما میخواهم این فضا را برایتان ترسیم کنم که قدم گذاشتن در مسیری که دستاورد مالی ندارد و از نگاه بقیه غیرمنطقی است با چالشهای روانی زیادی همراه است.
تا مدتها ویکیتولید برای من از آن کارهایی بود که میخواستم هر چه زودتر به نتیجه برسد تا شاید خیالم آسوده شود که مهمترین کار زندگیام را انجام دادم و بعد از شرایطی فراهم کنم که از لحظاتم لذت ببرم اما بر خلاف اهداف نسبتا سادهای که در گذشته داشتم، این مسیر جدید طولانی و دستنیافتنی به نظر میرسید.
بعد از حدود ۱۸ ماه کار شبانهروزی به حدی رسیده بودم که صدای دکمههای کیبورد آزارم میداد و چشمانم میسوخت و کلافه میشدم و نگران بودم که اگر به نتیجه نرسد تکلیف آن همه کارهای نکرده و درآمد نداشته چه میشود؟ اگر چند سال دیگر هم بگذرد و به آن چه میخواستم نرسم چطور میتوانم جبران کنم؟ اصلا مگر چند نفر به تولید علاقه دارند که در مورد آن مینویسم؟ چرا پروژه نگیرم؟
یقین دارم که اگر در حال و هوای چراهایی که گفتم میماندم و دیدگاهم تغییر نمیکرد، توان ادامه دادن نداشتم و امروز باید در مسیری غیر از آرزوهایم قدم بر میداشتم اما از آنجایی که لطف خداوند بیدریغ است به دلایل نامعلوم و کاملا اتفاقی، نگاهم به زندگی تغییر کرد.
چند ماهی است که دیگر برای به پایان رساندن مطالب و سرفصلها لحظهشماری نمیکنم ، بلکه حالا از تکتک کلمات و جملاتی که مینویسم لذت میبرم و مهم نیست اگر کمی دیرتر به مرحلهی انتشار برسند چون نتیجهی فکر و تلاش بزرگانی هستند که عمرشان را پای تولید گذاشتند و حالا ماموریت خودم میدانم که آنها را در قالب زیباترین و شفافترین کلمات و جملاتی که میتوانم به تصویر بکشم تا از خواندنشان لذت ببرید.
جالب است که نگاه جدیدم باعث شده است که دقیقتر و سریعتر به زمانبندی مطالب برسم و چشمانم نمیسوزد و صدای دکمههای کیبورد برای من آرامبخش است.
میدانید در این لحظهی نوشتن به چه چیزی فکر میکنم؟ اینکه شاید اگر همیشه از مسیر لذت میبردم، اگر به تلاشهایم معنا میدادم، اگر آنها را جدا از زندگی نمیدانستم و به آنها عشق میورزیدم امروز جایگاه بهتری در مسیر آرزوهایم داشتم و میلاد کاملتری بودم.
چند سالی است که بیشتر ساعات عمرم با روایت از تولید میگذرد و زمان کمتری برای حرفهای دیگر میماند. نبض تولید را بهانه کردهام برای نوشتن از حرفهایی که معمولاً ناگفته میماند. ارادتمندتان، میلاد اسمعیلی.