شما در حال خواندن بیستودومین نوشته (موفقیت با آموزش موفقیت) از مجموعهی نبض تولید هستید.
سالها پیش با تلفن همراه، یک فایل صوتی بینام و نشان در مورد بعضی مربیان انگیزشی ضبط کردم که خلاصهاش این بود: “آنها موفقیتی جز آموزش موفقیت نداشتهاند”.
برایم جالب است که بسیاری از پادکستهایم با متن آن چنانی و امکانات صدابرداری به اندازهی این فایل شنیده نشدند و عجیبتر این که با گذر زمان منسوخ نشده و به حجم شنوندگان آن اضافه شده است و این باور را تقویت میکند که هنوز افراد زیادی در مورد کارایی جلسات انگیزشی جستوجو میکنند، از این رو با توجه به گسترش شبکههای مجازی و تسهیل شرایط گفتمان و به تبع آن افزایش شمار سخنرانان انگیزشی، تصمیم داشتم در نوشتهای انتقادی به جوانترها توصیه کنم که مراقب هیجانات ناشی از حرفهای انگیزشی بیپایه باشند و بر اساس آنها تصمیم نگیرند اما به ذهنم رسید که اصولاً انتقاد در چنین مسائلی کارساز نیست، چون تجربه نشان میدهد که منطق در مواجهه با هیجانات پیروز نمیشود. در نتیجه رویکرد را تغییر دادم و تصمیم گرفتم که در این نوشته، خود را در جایگاه مربیان تقلبی موفقیت قرار دهم و از ادبیات آنها استفاده کنم تا لاأقل نقاط ضعف استدلالهایشان بیشتر در نظرتان باشد؛ پس از این لحظه شخصیت موقتی و جدیدم را تجسم کنید و همراهم شوید تا برایتان در جایگاه یک نویسندهی انگیزشی بنویسم.
در هجده سالگی دوستی داشتم که دائماً در جستوجوی نیمهی گمشدهاش بود؛ لباسهای گران میخرید، ادکلنهای آنچنانی میزد، موهایش را تنتنی درست میکرد و سایر اطوارهایی که در جذب جنس مخالف مؤثر بودند، اما نهایتاً چگونه به مراد دلش رسید؟ روزی آشفتهحال با زلف پریشان و بوی قلیان به دیوار تکیه داده بود که دختری از زیبارویان به او ابراز علاقه کرد و از این ماجرای غریب، نه تنها خودش که اجنهی زمانه، انگشت به دهان ماندند.
حالا شما چه میخواهید؟ پول زیاد؟ سفر به دور دنیا؟ خدم و حشم؟ به همهی آنها میرسید اما چون مقدمهام کمی سطحی و خندهدار و بیمناسبت بود، اجازه دهید روایات فاخرتری را جایگزین کنم تا با ذهن آمادهتر به استقبال اسرار موفقیت برویم.
ماجرای کشف آمریکا را میدانید؟ کریستوف کلمب را فرستادند تا راهی به غرب هندوستان پیدا کند اما او آمریکا را کشف کرد و نامش جاودانه شد، جذاب نیست؟ میدانید چرا او را انتخاب کرده بودند؟ چون کلمب چیزی میدانست که شما نمیدانید! چنین مواردی زیاد است، نمونههای وطنی هم داریم، همین چند وقت پیش مرد فقیری که نوشتههایم را خوانده بود در خیابان بستنی میخورد که یک توریست ثروتمند از راه رسید و از او خواست تا نمایندهی تجاری تامالاختیارش در ایران باشد، از این بهتر هم داریم؟ خوشبختی و ثروت و مقام در به در دنبالتان باشد! چقدر پول میدهید تا روش کار را آموزش دهم و جهانتان را متحول کنم؟ چند میلیون روی خودتان سرمایهگذاری میکنید تا هزاران برابر آن درآمد ماهیانهتان باشد؟
شاید این پندار کودکانه به ذهنتان برسد که اگر رمز و راز ثروت را میدانستم چه نیازی به کسب درآمد از طریق شما را داشتم؟ میخواهید بدانید؟ چون شما را دوست دارم و میخواهم روش کار را یاد بگیرید و لذت ببرید اما چه کنم که در حالت عادی به اعماق صحبتم آگاه نمیشوید! اگر پول ندهید به گمانتان حرف مفت میزنم و صحبتهایم دو زار ارزش ندارد اما اگر هزینهی سنگین پرداخت کنید، برای آرام کردن وجدانتان و حفظ اعتبار عقلتان میپذیرید که آموزههای ارزشمندی در حرفهایم وجود دارد.
البته از آنجایی که اینجانب با بقیه فرق میکنم و صداقتم بیش از اندازه است، اجازه دهید دو مسأله را گوشزد کنم تا بعدا مدعی نشوید که انجام دادیم و نشد و نمیشود. اولاً ظاهر عرایض بنده ساده است و اراجیف به نظر میرسند اما دریایی از نکته در آنهاست که باید حتما خودتان استخراج کنید و به این منظور باید سایر کتابهایم را هم بخوانید و در جلسات آینده حضور داشته باشید و دوما نکاتی که کشف میکنید باید ملکهی ذهنتان شود تا در میانهی مسیر کم نیاورید و به این منظور لازم است الفتی داشته باشیم و هر جا اسمی از من بود سریعا مبلغی بپردازید تا به آخرین تجربیات و دستاوردهایم دسترسی داشته باشید.
حال چه هدفی را دنبال میکنیم؟ ببینید هزار سال است که میگویند روشنترین راه موفقیت، عرق ریختن و زحمت کشیدن و تلاش است، رویکردی که اگر دلمان بخواهد پیش میگیریم و به نتیجه میرسیم اما با دورهمیها و عشقوحال و خواب فراوان تعارض دارد و طبیعتا چنین چیزی به درد نمیخورد، پس هدف این است که کار نکنیم و لذت ببریم و به ریش دیگران بخندیم اما نهایتا به ثروت و قدرت و موفقیت برسیم.
البته مراقب حرفهای منتقدان باشید، آنها انتقاد میکنند که شما توانایی انجام همان کارهایی که در کنترل آدمیزاد است نداشتهاید، حالا میخواهید اتفاقات تصادفی را مدیریت کنید؟ بله! آنها نمیفهمند و اگر میفهمیدند انقدر بیکار نبودند که از ما انتقاد کنند، پس اگر کسی از این حرفها زد با پشت دست ساکتش کنید تا انرژی مثبتتان برقرار بماند.
برویم سراغ موضوع صحبتمان، به نظرتان شاتلهای فضایی چگونه پرتاب شدند؟ اپل چگونه پیشتاز عرصهی تکنولوژی شد؟ سهامداران گوگل چگونه وب را متحول کردند؟ اصلا صاحبان دیجیکالا چطور بازار فروش اینترنتی را قبضه کردند؟ با تلاش و دانش و علم؟ سادهاید!
عجیب نیست که گیتس و جابز از هاروارد انصراف دادند؟ کدام استاد دانشگاهی با پورشه سر کلاس درس میرود؟ سپهر پاماداریانزادگان را نمیشناسید؟ از شاگردانم بود، حرفهایم را شنید و از رشتهی دیوارشناسی دانشگاه پلشتگان نیوازوق انصراف داد و حالا آوازهاش در تمام جهان پیچیده است.
بله، گویا بعضی دوستان اعتراض دارند که دقیقا منظور استاد کدام حرفهاست و چرا سراغ اصل مطلب نمیروم و راز موفقیت را نمیگویم؛ اولا لطفا از لقب استاد برای من استفاده نکنید، میخواهم رابطهمان رفاقتی باشد و دوما مگر نکتهی اول را فراموش کردید؟ قرار بود برای شما داستانهای صد من یک غاز تعریف کنم و خودتان از میان آنها نکات را پیدا کنید و به موفقیت برسید، این هم نمیتوانید؟ پس چرا سپهر پاماداریانزادگان توانست؟ بهانه نیاورید، حرفهایم را دقیقتر گوش کنید.
پینوشت: انگیزه عاملی است که ما را برای رفع یک نیاز به سوی هدف یا اهداف مشخصی سوق میدهد و صرفاً با شنیدن داستانهای عجیب ایجاد نمیشود بلکه به عوامل شناختی و آموختنی و بیولوژیکی بستگی دارد و ضعف در هر کدامشان مانعی برای شکلگیری انگیزههای قدرتمند میشود؛ بر این اساس انگیزهدهی به افراد زمانی ماندگار و موثر است که عوامل بیانگیزگی او بهصورت اصولی شناسایی و اصلاح شود اما واقعیت این است که بسیاری از مربیان انگیزشی بیتوجه به این اصول صرفا داستانها و نظریات مهیجی را ارائه میکنند که اولا مبتنی بر اصول علمی و منطقی نیستند و دوما کمکی به رفع موانع انگیزه نمیکنند.
چند سالی است که بیشتر ساعات عمرم با روایت از تولید میگذرد و زمان کمتری برای حرفهای دیگر میماند. نبض تولید را بهانه کردهام برای نوشتن از حرفهایی که معمولاً ناگفته میمانند. ارادتمندتان، میلاد اسمعیلی.