شما در حال خواندن سیامین نوشته (مدتها استراحت نکرده بود) از مجموعهی نبض تولید هستید.
کشتی یزدانی و تیلور را دیدید؟ امشب ۱۱ مهر ۱۴۰۰ از دیدن فینال جامجهانی کشتی حالم عوض شد و به وجد آمدم، باید برایتان بنویسم، اتفاق بزرگی رقم خورده است، همانی که آرزو کرده بودم.
احتمالا میدانید که من یکشنبهها نوشتهای کوتاه را به اشتراک میگذارم، برای امروز هم نوشتهای آماده کرده بودم که کمی تلخ بود و در آن غر زده بودم، اما از آنجایی که سهپلشک آید و زن زاید و مهمان عزیزی برسد، ویکیتولید هم به مشکلات فنی دچار شد و انتشار نوشته موقتا نامقدور. اما به فال نیک میگیرم، آن نوشته به درد نمیخورد، ناراحت بود، باید پیروزی یزدانی را میدیدم و این یکی را مینوشتم، حالا خوب شد.
یزدانی سه بار متوالی از تیلور شکست خورده بود. تیلور هم پست میگذاشت که یزدانی قوی و توانمند است و تکنیک دارد و این حرفها، اما چه فایده؟ باختن، باختن است، مابقی تعارف. شکست آخرش خیلی درد داشت، لحظهی آخری بود و آن همه تلاشی که برای المپیک کرده بود، آن وزنه زدنها و دویدنها و رژیم گرفتنها و عاشقی نکردنها به نتیجه نرسید. حالا بعضیها میگفتند نقرهی المپیک هم کم چیزی نیست، اما خودمانیم! برای او هیچ بود، میخواست بهترین باشد و نمیشد. حریفی داشت که دو بار از او باخته بود و باید جبران میکرد، نشد.
برای ما که نهایتا ده دقیقه یک رقابت کشتی را نگاه میکنیم و بعد از آن سراغ کارهایمان میرویم و همه چیز را فراموش میکنیم، اول و دوم شدن آنقدر فرقی نمیکند. هیجاناتمان لحظهای است، گرفتار امورات خودمان هستیم، یادمان میرود که بار سوم برای آدمیزاد معنای خاصی دارد؛ آدم فکر میکند که ورق برمیگردد و همهی زورش را میزند و اگر باز هم نشود، بلند شدن به این سادگیها نیست.
یزدانی گفته بود جبران میکند. من که باور نکردم، گفتم تعارف میکند، جوان است دیگر، سه بار شکست خورده است، حالا یا امکانات آمریکاییها را ندارد یا تیلور واقعا بد بدن است، خودش هم میداند نمیشود. حتی چند وقت پیش کلیپی از تمرینهایش دیدم. داشت خودش را میکشت، ورزش نمیکرد، برای غول مرحلهی آخر میجنگید، دیوانهوار. اما در نظرم تغییری ایجاد نشد، گفتم سقف استعدادهایش نمیکشد، زور بیخود میزند.
اما حسن یزدانی امشب عجیب بود! مگر میشود در این زمان اندک (از المپیک تا امروز) انقدر قویتر شده باشد؟ حمله میکرد! خیلی هم حمله میکرد، انگار تمام عمر برای این رقابت زندگی کرده بود تا بیاید و به خودش و همه اثبات کند، همان چیزی را که باور نمیکردیم، همان چیزی که گاهی به ذهنش خطور میکرد، علیالخصوص بعد از المپیک توکیو. با اختلاف پیروز شد، بدون حرف و حدیث.
مسابقه که تمام شد، یزدانی فریاد کشید. نه یک بار، چند بار، از ته دل، بلندترین فریادهایی که میتوانست را حوالهی دنیا کرد و به زمین افتاد. انگار از سالهای دور تا به این ثانیه آرام نگرفته بود، حالا میخواست با خیال راحت دراز بکشد، کارش را تمام کرده بود.
نمیدانم نوشتههای دیگرم را خواندهاید یا نه، اما چندی پیش در نوشتهی یادگار امروز برای اولین کافهنشینی آینده، همین حال یزدانی را برای خودم آرزو کرده بودم. لحظهای که به خواستههای دور و درازم رسیده باشم و بعد از مدتها به کافهی همیشگی برگردم و قهوهام را بنوشم و نفس راحت بکشم. یزدانی امشب همان حس خواستنی را تجربه کرد، لیاقتش را داشت، سرت سلامت قهرمان.
چند سالی است که بیشتر ساعات عمرم با روایت از تولید میگذرد و زمان کمتری برای حرفهای دیگر میماند. نبض تولید را بهانه کردهام برای نوشتن از حرفهایی که معمولاً ناگفته میمانند. ارادتمندتان، میلاد اسمعیلی.