شما در حال خواندن چهل و یکمین یادداشت (خودت را دوست داشته باش) از مجموعهی نبض تولید هستید.
در عمق وجود هر انسانی، تشنگیای فراتر از عطش آب جاری است؛ عطشی به وسعت دوست داشتن. ما نه تنها محتاج نان و آبیم، که تشنهی جرعهای محبتیم – محبتی که پیش از هر چیز، باید از چشمهسار وجود خودمان بجوشد.
چه دردناک است وقتی در آیینه به چشمان خود مینگریم و نمیتوانیم با آنچه میبینیم کنار بیاییم. شناختن خویشتن، گاه چنان سنگین است که ترجیح میدهیم نگاهمان را از آیینه برگیریم. اما از خود گریختن، تنها زخمهای ناپیدایی بر روح مینشاند که هر روز عمیقتر میشوند.
در این گریز بیپایان، به هر دری میزنیم تا شاید دیگران مرهمی بر این زخمها باشند. چهرهمان را تغییر میدهیم، لباسهایی میپوشیم که ما نیستیم، حرفهایی میزنیم که باور نداریم. این نمایش خستهکننده، تنها پردهای است که بر تنهایی عمیقمان میکشیم.
اما روزی که با خود به صلح میرسیم، دنیا رنگ دیگری میگیرد. وقتی خود را با تمام کاستیها و زیباییها میپذیریم، دیگر نیازی نیست نقش بازی کنیم. آن روز، در برابر آیینه میایستیم و به چشمان خود لبخند میزنیم. لبخندی از سر آشتی، نه از سر اجبار.
این آشتی با خویشتن، جادویی شگفتانگیز دارد. دیگر محتاج تأیید بیچون و چرای دیگران نیستیم. حق خود را میطلبیم، بیآنکه حقی را پایمال کنیم. سکوت میکنیم، نه از سر ضعف، که از سر قدرت. و عجیب آنکه همین خودِ واقعی، همچون آهنربایی قوی، انسانهای همدل را به سوی خود میکشد.
و چه زیباست وقتی دو انسان که با خود به صلح رسیدهاند، یکدیگر را مییابند. آنجاست که عشق، نه از سر نیاز، که از سر غنا جاری میشود. دوستیشان نه بر پایهی وابستگی، که بر بنیان احترام متقابل استوار میشود.
پس پیش از آنکه از دیگران محبت بطلبیم، با خود مهربان باشیم. بگذار چشمهی عشق، نخست از درون ما بجوشد. آن وقت است که میتوانیم هم عاشقانه دوست بداریم و هم سزاوارانه دوست داشته شویم.
در گذر زمان، تلاش میکنم روایتگر تولید باشم؛ قلمم را با ناگفتهها آشنا کردهام تا شاید بتوانم از دل صنعت، داستانهای کمتر شنیده شده را بازگو کنم. اینجا میلاد اسمعیلی، در تلاش برای روایت لحظههای پیوند صنعت و انسان.