شما در حال خواندن شصت و هشتمین یادداشت (گاهی پیشگیری از مساله، مهمتر از حل مساله است) از مجموعهی نبض تولید هستید.
ندگی ما درست شبیه ساختن یک پازل هزار قطعهای است؛ پازلی که تصویر نهاییاش میتواند رویای شیرین موفقیت ما باشد. ساعتها وقت میگذاریم، با دقت و وسواس هر قطعه را بررسی میکنیم، رنگها را کنار هم میچینیم و آرام آرام تصویر شکل میگیرد. گاهی شبها تا دیروقت بیدار میمانیم و در نور کمسوی چراغ مطالعه، قطعات را امتحان میکنیم. گاهی از شدت خستگی چشمهایمان تار میبیند، اما ادامه میدهیم. چرا که میدانیم هر قطعهای که درست جا میافتد، ما را یک گام به رویایمان نزدیکتر میکند.
حالا تصور کنید نهصد و نود و هشت قطعه را با موفقیت کنار هم چیدهاید و فقط دو قطعه باقی مانده است. درست مثل کارآفرینی که تمام زیرساختهای کسبوکارش را فراهم کرده؛ دفتر کار را اجاره کرده، تیم متخصص را گرد هم آورده، محصول را طراحی کرده، و حالا فقط منتظر یک سرمایهگذار است. یا مانند پژوهشگری که ماهها روی پروژهاش کار کرده، تمام آزمایشها را انجام داده، و فقط منتظر تأیید نهایی یک مقام مسئول است.
در این نقطه حساس، رفتار ما عجیب میشود. به جای این که با همان پشتکار و خلاقیت قبلی به دنبال دو قطعه باقیمانده بگردیم، ناگهان دست از جستجو میکشیم. انگار انتظار داریم آن دو قطعه خودشان پرواز کنند و در جای خالیشان بنشینند! مثل مدیر جوانی که سالها در یک شرکت زحمت کشیده، پروژههای موفق را یکی پس از دیگری تحویل داده، اما حالا به جای ارائه برنامههای جدید یا جستجوی فرصتهای بهتر، فقط منتظر است تا مدیران ارشد “معجزهآسا” متوجه شایستگیهایش شوند.
این انتظار منفعلانه میتواند شکلهای مختلفی به خود بگیرد. گاهی منتظر یک تماس تلفنی هستیم که زندگیمان را متحول کند. گاهی چشم به راه یک ایمیل سرنوشتسازیم. گاهی امیدواریم یک آشنای قدیمی ناگهان به یادمان بیفتد و کلید موفقیت را در اختیارمان بگذارد. در تمام این مدت، پازل نیمهتمام ما آنجا روی میز مانده، درست مثل رویایی که فقط دو قدم با واقعیت فاصله دارد.
اما نکته جالب اینجاست که ما معمولاً در مراحل قبلی ساختن پازل، اینقدر منفعل نبودهایم. وقتی قطعهای گم میشد، تمام خانه را میگشتیم. وقتی دو قطعه به ظاهر مشابه پیدا میکردیم، با دقت بررسی میکردیم تا مطمئن شویم کدام یک مناسبتر است. حتی گاهی برای یافتن یک قطعه خاص، جعبه پازل را کاملاً خالی میکردیم. پس چرا حالا، درست در قدمهای آخر، اینقدر دستوپا بسته شدهایم؟
شاید وقت آن رسیده که استراتژیمان را تغییر دهیم. اگر دو قطعه آخر پازل را نمیتوانیم پیدا کنیم، شاید باید به جای نشستن و خیره شدن به جای خالیشان، به دنبال راههای خلاقانهتری باشیم. درست مثل کشاورزی که به جای انتظار بیپایان برای باران، تصمیم میگیرد چاه عمیقی حفر کند، یا سیستم آبیاری قطرهای نصب کند، یا حتی نوع محصولش را به گیاهانی که به آب کمتری نیاز دارند تغییر دهد.
این تغییر استراتژی میتواند به شکلهای مختلفی ظاهر شود. شاید به جای انتظار برای سرمایهگذار بزرگ، کسبوکارمان را در مقیاس کوچکتر شروع کنیم. شاید به جای چشم دوختن به ترفیع شغلی در سازمان فعلی، مهارتهای جدیدی بیاموزیم و افقهای تازهای را کشف کنیم. شاید حتی لازم باشد تصویر نهایی پازل را کمی تغییر دهیم، بدون این که از اصل رویایمان دست بکشیم.
در نهایت، موفقیت از آن کسانی است که میدانند چه زمانی باید صبورانه منتظر ماند و چه زمانی باید فعالانه به دنبال راههای جدید گشت. آنها میدانند که گاهی بهترین راه برای تکمیل پازل زندگی، شکستن قالبهای ذهنی و خلق راهحلهای خلاقانه است. این مسیر شاید دشوارتر باشد، اما در پایان، رضایت عمیقتری به همراه دارد، چرا که میدانیم سرنوشتمان را نه به دست تصادف، بلکه با اراده و تلاش خودمان رقم زدهایم.
در گذر زمان، تلاش میکنم روایتگر تولید باشم؛ قلمم را با ناگفتهها آشنا کردهام تا شاید بتوانم از دل صنعت، داستانهای کمتر شنیده شده را بازگو کنم. اینجا میلاد اسمعیلی، در تلاش برای روایت لحظههای پیوند صنعت و انسان.