شما در حال خواندن پنجمین نوشته (گاهی پایین آمدن سختتر است) از مجموعهی نبض تولید هستید.
ما ساکن طبقهی دوم هستیم و امروز بچه گربهای را دیدم که از درخت جلوی خانهمان تا نزدیکیهای پنجره بالا آمد و ساعتها گرفتار شد چون پایین رفتن را بلد نبود. این ماجرا چند ساعتی ادامه داشت و تلاشهای او را پیگیری میکردیم تا اینکه غروب شد و ترسید و لحن صدایش تغییر کرد و ما هم تصمیم به کمک گرفتیم.
بزرگمنشانه به پایین درخت رفتم تا با زبان آدمیزاد او را به پایین آمدن تشویق کنم، ماشینم را هم زیر درخت پارک کردم تا اگر خواست روی آن بپرد و در آخر دسته جارویی را نزدیکش گرفتم تا شاید از آن کمک بگیرد. سرتان را درد نیاورم که راهحلهایم بینتیجه ماند و نتوانست پایین بیاید و همانطور جارو به دست تلاش میکردم که پسر همسایه رسید و در چشم بر هم زدنی از درخت بالا رفت و او را پایین آورد.
این داستان نکتههای شخصی زیادی برایم داشت که دوست دارم با شما در میان بگذارم.
اولاً شخصیت اصلی ماجرا، بچه گربهای است که بالا رفتن را بلد بود اما جسارت پایین آمدن نداشت، دقیقا مثل خودم که گاهی از مسیرهای اشتباه بالا رفتم اما جرات پایین آمدن نداشتم.
دوماً هر کاری به ذهنم رسید انجام دادم اما سرانجامی نداشت و بدتر از همه، بالا رفتن از درخت به ذهنم نرسید چون جسارتش را نداشتم، درست مثل خیلی وقتها که سخت تلاش کردم و بینتیجه ماند چون احتمالا جسارت راهکارهای نتیجهبخش را نداشتم.
خلاصه که امروز فهمیدم آن شیر و پلنگی که فکر میکردم نیستم و شباهت زیادی به این بچه گربه دارم، اما اشکالی ندارد. مسیر را ادامه میدهم، این بار جسورانهتر مثل پسر همسایه.
چند سالی است که بیشتر ساعات عمرم با روایت از تولید میگذرد و زمان کمتری برای حرفهای دیگر میماند. نبض تولید را بهانه کردهام برای نوشتن از حرفهایی که معمولاً ناگفته میماند. ارادتمندتان، میلاد اسمعیلی.