شما در حال خواندن پنجاهمین نوشته (وابستگی افراطی: آیا بدون دیگران هم میتوانیم؟) از مجموعهی نبض تولید هستید.
در میان علاقمندان کارآفرینی بسیار دیدهام که حساب ویژهای روی دیگران باز میکنند و حسابهایشان خالی میشود. مثلا چون دوستی گفته که در فلان سازمان آشنا دارد یا یکی از اقوام، قول خرید محصولاتشان را داده است، داشتههای واقعیشان را رها میکنند و تا دندان زیر بار قرض میروند تا شاید از مسیر طولانی و دشوار موفقیت با زحمت کمتری عبور کنند.
البته با توجه به داستانهای جذابی که از تاثیر آشنایان در موفقیت افراد شنیدهایم، دور از منطق است که تمام وعدهها را توخالی بدانیم و چشمانمان را بر فرصتها ببندیم. با این حال کمی تجربهی ناخوشایند کافی است تا حواسمان جمع شود که اکثر حرفهای دلچسب برای جلب توجه یا از سر احساسات لحظهای بیان میشوند و اعتماد به آنها نتیجهای جز اتلاف وقت و پول ندارد.
حال سوال این است که چرا با وجود تجربیات ناگواری که از دل بستن به همراهی دیگران داشتهایم، هنوز هم برای انجام کارها منتظرشان میمانیم و خود را کافی نمیدانیم؟ در این نوشته برای کشف پاسخ به خاطرات شخصیام رجوع میکنم، اما اطمینان دارم که شما هم تجربیات مشابهی داشتهاید و میتوانیم به جوابهای مشترکی دست پیدا کنیم.
آدمیزاد در نخستین سالهای زندگی به حمایت دیگران وابسته است، اما صرف نظر از این وابستگی، شخصا نیازم به دیگران را پس از ورود به مدرسه کشف کردم. پیش از این دوران، تمام مشکلاتم با کمک والدین حل میشد، اما چالشهای مدرسه طوری بود که برای عبور از آنها نمیتوانستم روی کمک والدین حساب کنم. در نتیجه دائما در مورد تبعات رفتارهایم نگران میشدم و ترجیح میدادم که اتفاقات جدید ابتدا توسط دیگران رقم بخورد و اگر بیخطر بود، نوبت به من برسد.
به عنوان مثال، گاهی احساس میکردم که تکالیفمان بیش از حد زیاد است و نوشتن چند بارهی درس کوکب خانم به هیچ دردمان نمیخورد، یا هرگز درک نمیکردم که چرا در سرمای استخوانسوز زمستان باید در حیاط صف بکشیم و سخنرانیهای ناظم را تحمل کنم. با این حال از آن جایی که در مورد درست بودن احساساتم تردید داشتم، ساکت میماندم تا شاید صدای اعتراض دیگران بلند شود و من هم موجسواری کنم. همین حال و روز در مورد انتخاب اسباببازی، لوازم تحریر، لباس و حتی خوراکیها وجود داشت، طوری که هرگز مزهی ساندیس را دوست نداشتم اما چون طرفداران زیادی داشت، از خوردن آن لذت میبردم.
وقتی عمیقتر به آن دوران نگاه میکنم، به نظر میرسد که اصلیترین عامل پیرویام از دیگران، تردید در مورد درست یا غلط بودن رفتارهایم بود؛ چرا که هیچ دانش و تجربهی مفیدی از محیط مدرسه نداشتم که معیارها و سلایقم را قابل اعتماد بدانم و در نتیجه مطمئنترین راه را الگوبرداری از دیگران میدیدم.
به تدریج که بالغتر شدم و معیارهای شناخت خوب از بد را یاد گرفتم، نیاز کمتری به پیروی از دیگران داشتم، اما رویهام عوض نشد و با انگیزهای جدید به وابستگی ادامه دادم. شاید افرادی را دیده باشید که برای انجام کارهای غیرمعمولی از اقدامات انفرادی پرهیز میکنند و معطل همراهی دیگران میمانند. این وضعیت، شرح کاملی از رفتارهایم در نوجوانی است، طوری که گاهی از درست بودن انتخابهایم اطمینان داشتم، اما از آن جایی که احتمال شکست وجود داشت، ترجیح میدادم در تبعات احتمالی آن تنها نمانم. به عبارتی، در آن زمان شراکتم با دیگران برای افزایش شانس موفقیت نبود، بلکه به این جهت بود که تنها مقصر شکست نباشم و در صورت مواجهه با انتقاد دیگران، همراهان بیشتری برای دفاع از عملکردمان داشته باشم.
تا به این جا معلوم شد که وابستگیام به دیگران تا حد زیادی از ضعفم در شناسایی اقدامات درست و ترسم از مواجههی انفرادی با نتایج کارها ریشه میگرفت، اما در این میان عامل دیگری هم وجود داشت که غیرمستقیم و مخفیانه، شرایط را برای زیر پا گذاشتن منطق و دل بستن به کمکهای دیگران هموار میکرد.
در نوشتهی قبلی، اشاره کردم که خیلی از خواستههای امروزمان فراتر از توانمندیهای امروز ما هستند و برای تحققشان باید به درجات بالاتری از رشد رسیده باشیم. در گذشته این قاعده را نمیدانستم و دائما خود را به دردسر میانداختم تا با وجود نداشتن ضروریات اولیه، خواستههایم در کوتاهترین زمان محقق شود.اما روشن است که برای این مقصود غیرمنطقی، راهکار عاقلانهای وجود نداشت و تنها چاره را در این میدیدم که دیگران فرشتهی نجات زندگیام باشند.
یکی از پررنگترین خاطراتم در این خصوص، مربوط به دوران دانشجویی است که بدون کارت پایان خدمت، پارتی، مدرک تحصیلی و تجربه، در جستجوی یک شغل پردرآمد بودم و با این که تمام تیرها به سنگ میخورد، اما سرم به سنگ نمیخورد و اصرار داشتم که اتفاقات فوقالعادهای در راه است. به تدریج با ترکیب اشتیاق و انتظار و انفعال، جنونی در من ایجاد شد که هر اتفاق و حرف سادهای را هم ردیف معجزات میدانستم و قایقم را به ساز هر باد ظاهرا موافقی میرقصاندم. در نتیجه تا به این لحظه، بخش قابل توجهی از اتفاقات بیفایده و گرانقیمت تمام زندگیام در همین دوران رقم خورده است و باید در رزومهام بنویسم که چند سالی عاشقانه به کاشت و داشت نخود سیاه مشغول بودم، اما احتمالا هرگز نوبت به برداشت نمیرسد.
با این که عوامل دیگری هم در ایجاد وابستگی موثرند، تجزیهوتحلیل همین موارد، تا حد زیادی از ما در برابر آسیبهای احتمالی محافظت میکند. لذا در ادامه، جای اشاره کردن به عوامل جدید، گفتههای قبلی را عمیقتر بررسی میکنم تا یادداشت طولانیام بینتیجه نماند و در پیشگیری از مشکلات آینده موثر باشد.
راجع به اولین عامل، با این که سالهای زیادی از دوران مدرسه گذشته است، هنوز در شرایط جدید دچار تردید میشوم که چه هنجارهایی حاکم است و کدام رفتارها از من انتظار میرود. مثلا اگر قرار شود که همین لحظه سهام شرکت دلخواهم را خریداری کنم، چون تجربهای از بازار سرمایه ندارم، کمی در اینترنت جستجو میکنم و بر اساس نظرات دیگران تصمیم میگیرم.
به صورت کلی در محیطهای جدید و ناشناخته، پیروی از دیگران باعث میشود که تا زمان شناختن محیط و یادگیری ملزومات آن، راه مطمئنتری را پیش بگیریم و از خطرات احتمالی در امان بمانیم. با این حال اگر این محافظهکای به رویهی دائمی ما تبدیل شود و جایگاهی برای خلاقیت و تجربیاتمان قائل نباشیم، در بهترین حالت به همان چیزهایی میرسیم که دیگران رسیدهاند و اتفاق ویژهای برایمان رقم نمیخورد.
در مورد عامل دوم، موکول کردن انجام کار به حضور دیگران تنها در سه حالت منطقی به نظر میرسد. اولین حالت، شراکت برای تامین سرمایهی مورد نیاز یا کاهش ضررهای احتمالی است. دومین حالت، وابستگی انجام کار به تخصص یا امکاناتی است که فقط با شراکت به دست میآیند و سومین حالت، زمانی است که جسارت انجام کار را نداریم، لذا برای از دست ندادن فرصت از دیگران کمک میگیریم.
در دو حالت اول، حضور دیگران بهتر از نبودشان است و باید تمام توانمان را برای متقاعدسازی به کار بگیریم اما در حالت سوم، زحمتی که برای همراه کردن دیگران متحمل میشویم، بهای اعتماد نداشتن به خود و بزرگ پنداشتن همراهی دیگران است. با این حال از آن جا که ارتقای عزت نفس به تدریج اتفاق میافتد و زمان کمی برای بهرهبرداری از فرصتها داریم، منطقیتر است که موقتا به وابستگیمان ادامه دهیم و در فرصتی دیگر، خود را از بند وابستگی افراطی برهانیم.
آخرین عامل، کنار گذاشتن منطق و انتظار برای معجزه بود. این روزها، از یک سو با مشکلات عدیده اقتصادی روبهرو هستیم که موفقیت را برایمان دشوار میکنند و از طرفی در معرض شعارهای انگیزشی هستیم که ما را بیش از همیشه، تشنهی موفقیت ساختهاند. در نتیجه با وجود طولانی شدن مسیر موفقیت، کم طاقت شدهایم و به هر دری میزنیم تا سریعتر به مقصد نهایی برسیم؛ اما از آن جایی که هیچ راهکار عاقلانهای برای موفقیت زودهنگام پیدا نمیکنیم، تنها راه چاره این است که به آموزههای انگیزشی اعتماد کنیم و منتظر معجزه بمانیم.
برای پیشگیری از چنین رفتارهایی، باید به عقل رجوع کنیم و یادمان باشد که وقوع معجزه محال نیست، اما به ندرت و خارج از ارادهی ما اتفاق میافتد. لذا هرگز نباید به خود اجازه دهیم که دیگران را فرشتهی نجات و اتفاقات معمولی زندگی را معجزه بدانیم، یا بر اساس احتمالات ضعیف و اتفاقات دور از ذهن برای آیندهمان برنامهریزی کنیم. در سرزمین تولید، دوستان زیادی را سراغ دارم که به نجوای ذهنشان اعتماد کردند و دل را به دریا زدند، اما امروز حسابشان خالی است و قواعد اعسار یا ورشکستگی را مرور میکنند.
چند سالی است که بیشتر ساعات عمرم با روایت از تولید میگذرد و زمان کمتری برای حرفهای دیگر میماند. نبض تولید را بهانه کردهام برای نوشتن از حرفهایی که معمولاً ناگفته میمانند. ارادتمندتان، میلاد اسمعیلی.