شما در حال خواندن سی و سومین نوشته (قهرمان کدام داستان ماندگار اهل سازش بوده است؟) از مجموعهی نبض تولید هستید.
فلانی خواستهی سختی داشت و دید نمیشود، پس کنار کشید و همرنگ جماعت شد، عجب ماجرای سردی! قهرمان کدام داستان ماندگار اهل سازش بوده است؟
فرهاد عاشق شد، تیشه برداشت و به جان کوه افتاد، آخر هم نشد، او را کشتند اما داستانش ماندگار شد.
قهرمان داستان باید حرفی برای گفتن داشته باشد، چه فرقی میکند که آخر چه میشود؟ فصل آخر چه فایدهای دارد، وقتی اصل داستان در فصلهای دیگر رقم میخورد؟ آخر ماجرای قهرمانان چیزی جز پیوستن به خاک نیست، حتی اگر در مورد آن ننویسند.
اما مشکل اینجاست که مخاطب عام قصهها، آدمهای معمولی هستند، آنها دائما به نتیجه فکر میکنند، از نظرشان مهمترین است، میخواهند ببیند آخر چه میشود؟ قهرمان به هدفش میرسد؟ آخر قصهی قهرمان خوش است، حتی اگر به هدف نرسد.
داستاننویسها قاعده را میدانند. با تحقق آرزوی قهرمان، داستان و لذت خواندن آن هم به پایان میرسد. پایان زودهنگام، داستان را عقیم میکند، خواندنیها شکل نمیگیرند، اصلا قهرمان به وجود نمیآید، چقدر همه چیز نخواندنی میشود.
داستان زندگی ما چگونه نوشته میشود؟ خواننده را به وجد میآورد؟ البته ساختار کلی داستان ما انسانها مشابه است. آرزو میکنیم، جلو میرویم، به مانع میرسیم و آن وقت یا تسلیم میشویم و یا ادامه میدهیم. اگر تسلیم شویم، مسیر سادهتر را انتخاب میکنیم و مابقی را توجیه. اگر ادامه دهیم به موانع پیچیدهتر میرسیم و باز هم یا کنار میکشیم، یا آنقدر ادامه میدهیم تا نتیجه بگیریم و شاید هم نگیریم، اما به هر حال قهرمان میشویم.
ماجرای دیگری هم هست که بعضیها رقم میزنند و گمان میکنند جذاب است. آنها میگویند تلاش کردیم اما زورمان نرسید، مانع وجود داشت، شرایط مناسب نداشتیم، بیخیال شدیم. میخواهند داستانشان ترحمانگیز باشد. میخواهند خواننده با آنها همدردی کند و تحت تاثیر قرار بگیرند که فلانی میتوانست اما شرایط مناسب نبود! به آنها بگویید کسی تره هم خرد نمیکند.
چند سالی است که بیشتر ساعات عمرم با روایت از تولید میگذرد و زمان کمتری برای حرفهای دیگر میماند. نبض تولید را بهانه کردهام برای نوشتن از حرفهایی که معمولاً ناگفته میمانند. ارادتمندتان، میلاد اسمعیلی.