شما در حال خواندن چهل و ششمین نوشته (جایگاه اجتماعی و اصل برابری) از مجموعهی نبض تولید هستید.
دوران بردهداری به پایان رسیده است و انسان امروز اعتقاد دارد که همه برابرند. عجیب نیست؟ سارقان، کودکان، دانشمندان، مدیران و اوباش، همه باید از حقوق برابر برخوردار باشند. این اصل نتیجهی هزاران سال تجربیات انسان است، اما آنقدر در روابط عادیمان آدمها را رتبهبندی کردهایم که از شنیدن آن تعجب میکنیم.
میل آدمیزاد به برتر بودن قابل کتمان نیست. خیلی از ما، از همان دوران مدرسه برای نماینده شدن سر و دست شکاندیم. آن همه درس خواندیم تا شاگرد اول باشیم. صبح تا شب، کار کردیم تا صاحب کار شویم و دیگران را مدیریت کنیم. مگر جایگاه اجتماعیمان ارزان به دست آمده است که از مزایای آن صرفنظر کنیم و سنگ برابری را به سینه بزنیم؟
واقعیت این است که جایگاه اجتماعی منافاتی با اصل برابری و رعایت حقوق دیگران ندارد و اگر حد و مرزشان رعایت شود، تعارضی به وجود نمیآید. با این حال، جذابیتهای “جایگاه اجتماعی” و هماهنگی آن با تمایلاتمان باعث شده است که مرزهای برابری را کوچک کنیم و در تنگنای نابرابری گرفتار شویم. این ماجرا به قدری با زندگیمان ادغام شده است که کمتر به چشم میآید و باورمان نمیشود که خودمان عامل اصلی نابرابریهای آزاردهنده هستیم.
حتماً دیدهاید که در یک صف شلوغ، اشخاصی خارج از نوبت میآیند و به کارشان رسیدگی میشود. این وضعیت، مصداق بارزی از پایمال کردن حقوق دیگران است. اما چرا خاطیان ابایی از کارشان ندارند و دیگران اعتراض نمیکنند؟ چون از نظر عموم افراد، این رفتارها به رسمیت شناخته شدهاند و هنجارشکنی محسوب نمیشوند. اگر از آنها بپرسیم، اذعان میکنند که خودشان گاهاً به واسطهی ویژگیهایی مثل سن و تحصیلات و شغل در اولویت قرار گرفتهاند و از امتیازات جزئی برخوردار شدهاند. حال آن که وقتی عبور از مرزهای برابری به رسمیت شناخته میشود، خیلیها به قدمهای کوچک قناعت نمیکنند و بیش از حد جولان میدهند.
آثار این هنجارها در گذشتههای نه چندان دور، مثلاً صد سال قبل، سادهتر دیده میشد. آن زمان بچهها به مکتبخانه میرفتند و از همان ابتدا یاد میگرفتند که احترام به استاد مهم است، اما حد و مرز آن روشن نبود. بعضی صاحبان مکتبخانه هم جای این که رفتارهای محترمانه را ناشی از جایگاه والای آموزش بدانند، گمان میکردند که در جایگاه حاکمان نشستهاند و میتوانند کودکان را فلک کنند. ریش سفیدان و زمینداران و تاجران هم از این قاعده مستثنی نبودند و به واسطهی حمایتهای بیدریغ، گاهاً کارهای ناپسندی میکردند که نمونههایشان را شنیدهایم.
خوشبختانه امروز، قدرت قانون به هنجارهای افراطی قدیم میچربد و دامنهی اختیارات افراد تا حد زیادی تعریف شده است. با این حال، هیچ قانونی ایدهآل نیست و نمیتواند بر تمام رفتارها نظارت داشته باشد. به همین علت، کماکان کارفرمایانی داریم که چاپلوسی را وظیفهی زیردستان میدانند و سرپرستانی که کارمندان را لایق جواب سلام نمیدانند و کارمندانی که حقوق اولیهی مشتریان را نادیده میگیرند.
این رفتارهای آزاردهنده دستپخت خودمان هستند و از جای دیگری تحمیل نمیشوند. کدام منطقی حکم کرده است که احتراممان به افراد را با معیارهایی مثل شهرت، ثروت یا تحصیلات تنظیم کنیم؟ چرا جای اسم افراد، آنها را با مدرک تحصیلی و سمت اداریشان صدا میزنیم؟ مگر خانهزادیم که “بله قربان” و “مخلصیم” و “چاکریم” میگوییم و خود را “بنده” خطاب میکنیم؟
احترام زیاد خوب است، اما برای کسانی که لایق آن باشند. به قول حافظ، بزرگان “اسباب” بزرگی دارند و یکی از آنها عزت نفس بالاست، برای همین ار توجه و احترام دیگران برای عقدهگشایی استفاده نمیکنند. اما آیا همهی آنهایی که بزرگشان کردهایم، لیاقت آن را داشتهاند؟ اگر این طور بود، دائماً از بیاحترامیها و نادیده گرفته شدنها گلایه نمیکردیم. ماجرای پیچیدهای نیست، آنقدر با معیارهای اشتباه به آدمهای کوچک پر و بال میدهیم که از بالا نگاهمان میکنند و ما را کوچک میشمارند.
چند سالی است که بیشتر ساعات عمرم با روایت از تولید میگذرد و زمان کمتری برای حرفهای دیگر میماند. نبض تولید را بهانه کردهام برای نوشتن از حرفهایی که معمولاً ناگفته میمانند. ارادتمندتان، میلاد اسمعیلی.