شما در حال خواندن بیستوهشتمین نوشته (آشغالها را دور بریزید و دور بزنید) از مجموعهی نبض تولید هستید.
اگر در جادهی امامزاده داوود به سمت خروجی سنگان بپیچید و آن را تا انتها ادامه دهید به زنجیری میرسید که خودروهای شخصی اجازهی عبور ندارند و کنار آن سطل آشغال بزرگی گذاشتهاند که مقصد نهایی است. این سمبلیکترین جادهای است که در تمام عمر دیدهام و گاهی برای تغییر دادن رویههای اشتباهم، شبانه در آن رانندگی میکنم و همه چیز سادهتر میشود، پس حالوهوایش را مینویسم تا در این مجموعه یادگار بماند.
اگر شروع جاده را از میدان کوهسار فرض کنیم، ابتدای آن حال خوشایندی دارد و پر از سفرهخانهها و ماشینهایی است که صاحبانشان در آلاچیقها و روی تختها مستقر شدهاند. نور چراغها چشمک میزنند و چند نفری جلوی شما را میگیرند و همه کار میکنند تا سفرهخانهی صاحبکارشان را انتخاب کنید و این صحنهها با همراهی آهنگهای شش و هشت و بوی کباب و بلال، جریان داشتن زندگی را یادآوری میکنند.
با ادامهی پیمایش جاده، آرامآرام از حجم چشمک زدنها و بازار گرمیها کاسته میشود و سکوت، جای هیاهوی اولیه را میگیرد. هنوز سفرهخانهها و آدمها و چراغها هستند اما غلظتشان مثل قبل نیست و برای همین بعضیها توقف میکنند و خیلیها برمیگردند اما شما اهل توقف نیستید و ادامه میدهید.
جلوتر که میروید هوا بهتر میشود و اگر پاییز و زمستان نباشد، با پایین کشیدن شیشهها میتوانید از هوای خنک منطقه استفاده کنید و به جای سفرهخانهها و بلالفروشها که هیجاناتشان شما را از اندیشههای عمیق محروم میکرد، حالا با دیدن صخرهها و پیچوخمها و پایههای عظیم بزرگراه تهران-شمال در اعماق افکارتان غرق میشوید.
نمیدانم چقدر طول میکشد تا به تابلوی سنگان برسید چون هنگام غوطهوری در خیالات، زمان سریعتر میگذرد و آدم حساب و کتاب سرش نمیشود اما میدانم که فکر و خیالها پس از ورود به مسیر فرعی سنگان و پیچ و تاب و اوج گرفتنها به پایان میرسند و حالا باوری وهمآلود ذهنتان را تسخیر میکند که عبور از این جادهی کج و معوج کار هر کسی نیست و به زودی جایی میرسید که از تمام شهر و آدمهایش بالاتر است.
مسیر را ادامه میدهید و از چند روستا و مسیر فرعی عبور میکنید و نه تنها خبری از اوج نمیشود که انگار سرازیری است. دیگر چراغی در جاده نمیبینید و تاریکی همهجا را فرا میگیرد و صحنهی خاصی رقم نمیخورد اما به امید اوج دوباره و دیدن صحنههای کمنظیر ادامه میدهید و بعید است به بازگشت فکر کنید چون راه طولانی آمدید و پذیرش بیهوده بودن آن قلب و روح و باورهایتان را خرد میکند.
اما به هر حال پایان جاده همانی است که گفتم. زنجیر کشیدهاند تا ماشینهای شخصی عبور نکنند و سطل آشغال بزرگی هست که اگر قصد پیاده شدن نداشته باشید، آخرین مقصد سفر است.
به نظرم حالا دلیل علاقهام به این مسیر روشن است. خیلی وقتها پای در مسیری میگذارم که با انرژی و هیاهو و تجربیات خوب آغاز میشود و بعد از فروکش کردن هیجانات، با نیروی فکر و خیال ادامه پیدا میکند اما در میانههای راه میفهمم که سرانجام ندارد و باز هم ادامه میدهم چون زحمت کشیدهام و راه زیادی آمدهام و پذیرش اشتباه بودن خیالاتی که دوستشان داشتم دشوار است، پس در این مواقع حوالی غروب، جادهی مزبور را رانندگی میکنم تا تمام مراحل از جلوی چشمانم عبور کند و به مقصد نهایی برسم. آن وقت پیاده میشوم و باورها و دلبستگیها را در آن سطل زباله میریزم و سبکبار جاده را برمیگردم تا فرصتی برای شروع دوباره داشته باشم.
چند سالی است که بیشتر ساعات عمرم با روایت از تولید میگذرد و زمان کمتری برای حرفهای دیگر میماند. نبض تولید را بهانه کردهام برای نوشتن از حرفهایی که معمولاً ناگفته میمانند. ارادتمندتان، میلاد اسمعیلی.