شما در حال خواندن بیست‌وهشتمین یادداشت (آشغال‌ها را دور بریزید و دور بزنید) از مجموعه‌ی نبض تولید هستید.

آشغال‌ها را دور بریزید و دور بزنید - عکس نوشته ویکی‌ تولید (نبض تولید)

غروب دامن گسترده بود و ذهنم در تلاطم پروژه‌ای که تا فردا باید به سرانجام می‌رسید. در جستجوی آرامش و تمرکز، تصمیم گرفتم از هیاهوی شهر فاصله بگیرم. بی‌آنکه مقصدی در ذهن داشته باشم، خود را به دست جاده سپردم و ناگهان، در مسیری یافتم که به سوی امامزاده داوود می‌پیچید.

در آغاز راه، سفره‌خانه‌هایی با نورهای گرم و دلنشین، چون نگین‌هایی درخشان، توجهم را به خود جلب کردند. رایحه دل‌انگیز کباب و نوای موسیقی سنتی، فضا را آکنده بود. از کنار خودروهایی که برای خرید بستنی سنتی توقف کرده بودند، گذشتم، گویی از کنار تابلوهای زنده‌ای از فرهنگ و سنت ایرانی عبور می‌کردم.

رفته رفته، از غوغای شهر فاصله گرفتم و جاده آغاز به پیچیدن کرد. با عبور از نخستین پیچ تند، منظره‌ای حیرت‌انگیز از دره‌ای ژرف در سمت چپ نمایان شد، گویی طبیعت پرده از راز خود برمی‌داشت. اندکی جلوتر، صخره‌ای سر به فلک کشیده در سمت راست، سایه‌ای عظیم بر جاده افکنده بود، چنان که گویی دیواره‌ای بود میان دنیای شهری که پشت سر گذاشته بودم و جهانی که پیش رو داشتم.

پس از دقایقی، به دوراهی رسیدم. تابلوی راهنما، همچون خاطره‌ای مبهم، کمی مخدوش بود. پس از تأملی کوتاه، مسیر سمت چپ را برگزیدم، گویی سرنوشت مرا به آن سو می‌خواند. جاده، همچون رودی که به دریا نزدیک می‌شود، رفته رفته باریک‌تر شد.

حدود پانزده دقیقه بعد، به فرازی نسبتاً هموار رسیدم. از آنجا می‌شد نمایی از شهر را دید. چراغ‌های شهر از دور چشمک می‌زدند، گویی ستارگانی بودند که بر زمین نشسته‌اند. برای لحظه‌ای ایستادم و نفسی عمیق کشیدم. هوای پاک و خنک کوهستان ریه‌هایم را پر کرد، چنان که گویی جانی تازه در کالبدم دمیده شد.

دوباره به راه افتادم. اکنون جاده شیبی تندتر یافته بود، گویی مرا به چالش می‌طلبید. در یکی از پیچ‌های تند، چرخ خودرو بر سنگریزه‌ها لغزید. قلبم برای لحظه‌ای از هراس فرو ریخت، اما به سرعت کنترل را به دست گرفتم، یادآور لحظاتی در زندگی که باید با آرامش و تسلط بر خود، از بحران‌ها گذر کرد.

نزدیک به نیم ساعت از آغاز سفرم گذشته بود. هوا تاریک‌تر شده و مهی نازک همه جا را در آغوش گرفته بود، گویی پرده‌ای اسرارآمیز بر طبیعت کشیده شده بود. از کنار آبشاری کوچک گذشتم. صدای آب، آرامشی شگرف به من بخشید، چنان که گویی نغمه‌ای آسمانی در گوشم زمزمه می‌شد.

کمی جلوتر، تابلوی “سنگان” را دیدم، نشانه‌ای از پیشروی در مسیری ناشناخته. جاده اکنون چنان باریک شده بود که گذر دو خودرو از کنار هم، تقریباً ناممکن می‌نمود. پیچ‌ها تندتر و فاصله میان آنها کمتر شده بود، گویی جاده خود را برای آزمونی نهایی آماده می‌کرد.

حس می‌کردم باید نزدیک قله باشم. هر لحظه در انتظار رسیدن به نقطه‌ای بودم که بتوانم تمام شهر را زیر پایم ببینم. این تصور، همچون نیرویی نامرئی، مرا به پیش می‌راند.

درست هنگامی که گمان می‌کردم به هدفم نزدیک شده‌ام، در پیچی غیرمنتظره، با صحنه‌ای شگفت‌انگیز روبرو شدم: زنجیری ستبر، راه را بسته بود و در کنارش، سطل زباله‌ای بزرگ قرار داشت، گویی نگهبانی بود که مرا از ادامه مسیر باز می‌داشت.

برای لحظه‌ای، پنداشتم زمان از حرکت ایستاده است. آیا این پایان راه بود؟

آیا تمام آن مسیر پرپیچ و خم، آن همه فراز و نشیب، به این نقطه ختم می‌شد؟ این حس آشنا را پیش‌تر تجربه کرده بودم؛ بارها با امید از هزارتوی زندگی گذر کرده بودم، تنها برای رسیدن به بن‌بستی دیگر. اما این بار، چرا باز هم بن‌بست؟

موتور را خاموش کردم و از خودرو پیاده شدم. سکوتی ژرف، همه جا را فرا گرفته بود، گویی طبیعت نفس خود را در سینه حبس کرده بود. تنها صدای وزش نرم باد در میان شاخه‌های درختان و زمزمه دوردست آبشار به گوش می‌رسید، چون نجوایی اسرارآمیز از دل کوهستان.

به سطل زباله نزدیک شدم. بر روی آن با رنگی سرخ، چون هشداری از دل طبیعت، نوشته شده بود: “زباله‌های خود را اینجا بریزید.” نگاهی به اطراف انداختم. در آن تنهایی مطلق، تنها من بودم و این سطل زباله عجیب در انتهای جاده، گویی نمادی از پایان یک سفر و آغازی برای تأملی عمیق.

ناگهان به یاد زباله‌هایی افتادم که از روزهای پیش در خودرو انباشته شده بود: بطری‌های آب خالی، پاکت‌های چیپس، دستمال‌های کاغذی مچاله شده. با خود اندیشیدم حال که اینجا هستم، بهتر است خودرو را نیز پاکیزه کنم.

مشغول جمع‌آوری زباله‌ها شدم. همانطور که آنها را در سطل می‌ریختم، ذهنم به سوی افکاری دیگر پر کشید. چرا اصلاً تصمیم گرفتم این مسیر را بپیمایم؟ من که انبوهی از کارها داشتم: پروژه‌ای که باید تا فردا به اتمام می‌رسید، قرار ملاقات‌هایی که باید هماهنگ می‌کردم، پیام‌هایی که باید پاسخ می‌دادم.

ناگهان دریافتم بسیاری از این افکار و نگرانی‌ها، درست مانند این زباله‌ها هستند. چیزهایی که بی‌دلیل با خود حمل می‌کنم و ذهنم را اشغال کرده‌اند. چرا باید نگران انجام کارهایی باشم که می‌دانم در هر حال به سرانجام خواهم رساند؟ چرا باید استرس اموری را داشته باشم که بسیاری از آنها اصلاً ضروری نیستند؟

همانطور که آخرین تکه‌های زباله را در سطل می‌انداختم، تصمیم گرفتم افکار مزاحم و نگرانی‌های بیهوده را نیز همان‌جا رها کنم. حسی شگفت داشتم، گویی باری گران از دوشم برداشته شده بود، و سبکبالی پرنده‌ای را یافته بودم که از قفس رها شده است.

هنگامی که به سوی خودرو بازگشتم، جهان را اندکی متفاوت می‌دیدم. تاریکی مطلق کنار رفته بود و می‌توانستم درخشش ستارگان را ببینم، گویی پرده‌ای از چشمانم برداشته شده بود. شاید به آن منظره رؤیایی شهر نرسیده بودم، اما چیزی به مراتب ارزشمندتر یافته بودم: فرصتی برای پالایش ذهن و روح. با اندکی تأمل، دریافتم که بن‌بست‌های پیشین نیز بی‌ثمر نبوده و درهایی نو به رویم گشوده‌اند.

از آن شب به بعد، هر زمان که احساس می‌کنم بی‌جهت نگران مسائلی هستم یا چیزهایی زائد با خود حمل می‌کنم، یاد آن سطل زباله می‌افتم و آنها را دور می‌ریزم. گاه حتی وسوسه می‌شوم دوباره آن مسیر را بپیمایم، هرچند هنوز فرصتش فراهم نیامده است.

این سفر کوتاه، همچون آینه‌ای شد که در آن، تصویری روشن‌تر از خود و زندگی‌ام دیدم. دریافتم که گاه باید از مسیر اصلی منحرف شد تا حقیقتی ژرف‌تر را کشف کرد. آن بن‌بست ظاهری، در واقع گشایشی بود به سوی آزادی درونی. و آن سطل زباله ساده، به نمادی تبدیل شد از رهایی از بارهای اضافی ذهن و روح.

اکنون، هر بار که با چالشی روبرو می‌شوم یا احساس می‌کنم در بن‌بستی گیر افتاده‌ام، به یاد آن شب می‌افتم و به خود یادآوری می‌کنم که هر پایانی، می‌تواند آغازی نو باشد. و گاهی، بزرگ‌ترین اکتشافات زندگی، در جایی رخ می‌دهند که کمترین انتظارش را داریم – حتی در کنار یک سطل زباله، در انتهای جاده‌ای کوهستانی.

در گذر زمان، تلاش می‌کنم روایتگر تولید باشم؛ قلمم را با ناگفته‌ها آشنا کرده‌ام تا شاید بتوانم از دل صنعت، داستان‌های کمتر شنیده شده را بازگو کنم. اینجا میلاد اسمعیلی، در تلاش برای روایت لحظه‌های پیوند صنعت و انسان.

آن چه خواندید، یادداشت شماره 43 از مجموعه نبض تولید بود. فهرست کامل یادداشت‌های این مجموعه به ترتیب از جدید به قدیم عبارتند از:

77- چگونه دردها، توانایی‌های ارزشمند می‌سازند؟
76- چرا افراد کم‌تجربه مطمئن‌تر حرف می‌زنند؟
75- با این سکو بهتر می‌توانیم احساسات و رفتارهای خود را کنترل کنیم
74- نگاهی به بی‌فایده‌ترین تلاش‌ها برای باهوش به نظر رسیدن
73- می‌کارم تا شاید گنجی نهفته در خاک شود
72- هنر زنبور شدن
71- مشغله‌های بیهوده و حل مساله
70- فرض‌های من افکارم را می‌سازند
69- امروز می‌گذرد، اما هدف اصلی پابرجاست
68- می‌توانیم پازل را خودمان تکمیل کنیم
67- چرا زبان حقوقی دشوار است؟
66- ببخشید! ایده شما جواب نمی‌دهد
65- مقاومت می‌کنیم، صبر ایوب داریم
64- بوی کتاب یا کیفیت دیجیتال؟
63- در مشاوره تولید چه خدماتی ارائه می‌شود؟
62- هشت سوگیری شناختی که ذهن ما را فریب می‌دهند
61- گاهی پیشگیری از مسأله مهم‌تر از حل مساله است
60- چند ساعت کار مناسب است؟
59- تبریک عید و برنامه‌های سال 1402
58- دستاوردهای کوچک، ساختمان موفقیت را می‌سازند
57- مطالعات توجیه‌پذیری، فرمالیته یا ضروری؟
56- نگران و کارآفرین، هیچ کاره و همه کاره
55- ملاحظاتی برای تعریف مساله و بنا نهادن خِشت اول
54- آیا خودروسازان داخلی می‌توانند با خارجی‌ها رقابت کنند؟
53- ویکی‌تولید رایگان شد تا به فکر اختراع چرخ نباشند
52- آیا همه چیز به هم ربط دارد؟
51- کارمان هر چه باشد، از آن خرده می‌گیرند
50- آیا بدون دیگران هم می‌توانیم؟
49- رشدمان قشنگ اما دردناک است
48- حل مسائل پیچیده با ساده‌ترین راهکارها
47- باید صبور بمانیم تا بهار برسد
46- جایگاه اجتماعی و اصل برابری
45- امروز نبض تولید یک ساله شد
44- شهرزادی می‌خواهیم برای هزار و یک شب تولید
43- انگیزه‌های کارآفرینی بر اساس مدل مازلو
42- آمده بودند شکارچی باشند
41- خودت را دوست داشته باش
40- دوست دارند شبیه آن کسب و کار موفق باشند
39- بهترین زمان کارآفرینی، چند سالگی است؟
38- با علاقه شروع کن، منطق باشد برای بعد
37- چرا صنعت تولید در سکوت فرو رفته است؟
36- رفتارهای کوچک، پیامدهای بزرگ
35- نقش بانوان در صنعت و مهندسی
34- از نو شروع می‌شود، مگر از نو شروع کنی
33- قهرمان کدام داستان ماندگار اهل سازش بوده است؟
32- همه چیز با هم نمی‌شود
31- تندی می‌کنم، آرام می‌گیری
30- مدت‌ها استراحت نکرده بود
29- ققنوس در راه است
28- آشغال‌ها را دور بریزید و دور بزنید
27- ساختن، زمین خالی می‌خواهد
26- پنج ایده برای ارائه خدمات مهندسی در اینترنت
25- یادگار امروز برای کافه‌نشینی آینده
24- مشاوره‌ی مصلحتی
23- قهرمانان غیرخاکی
22- موفقیت با آموزش موفقیت
21- مهندسان واقعی را بشناسیم
20- اسیر جزئیات نشویم تا به اصل برسیم
19- جای تخریب عمارت دیگران، خانه بسازیم
18- ایستاده تشویق کنید
17- نکاتی در مورد تولید (3)
16- نکاتی در مورد تولید (2)
15- نکاتی در مورد تولید (1)
14- کمی آن‌طرف‌تر از دغدغه‌هایمان
13- نبوغ دیوانگان
12- از غروب نترس تا طلوع کنی
11- چرا نمی‌گذارند پرواز کنم؟
10- خوب باشید، ممنونم.
9- پس با آسانی دشواری است
8- همین لحظات را زندگی کنیم
7- مسیر دیگران ما را به مقصد نمی‌رساند
6- ارزشمندیم و تمام
5- گاهی پایین آمدن سخت‌تر است
4- کدام عاشقی انقدر چشم‌پوشی می‌کند؟
3- رام نمی‌شود که نمی‌شود
2- پیاده‌ای؟ من هم مثل تو
1- بهانه نگیر، تولید کن

 بازگشت به صفحه نخست