شما در حال خواندن بیستونهمین یادداشت (ققنوس در راه است) از مجموعهی نبض تولید هستید.
در آینهی طبیعت، هر موجودی درسی برای ما دارد. گاه قدرت شیر را میستاییم و زمانی چابکی آهو را. اما در میان تمام موجودات، ققنوس درسی متفاوت به ما میآموزد؛ درس شجاعت برای رها کردن و توان برخاستن دوباره.
هر گاه ققنوس به پایان عمر خود میرسد، بر فراز بلندترین صخرهها آشیانهای از چوب میسازد. با نوای سحرانگیز خود، شعلههای آتش را از درون وجودش برمیانگیزد و در میان شعلههای رقصان به خاکستر بدل میشود. اما این پایان کار نیست؛ از دل این خاکستر، ققنوس کوچک و نوزادی سر برمیآورد که دوباره به پرواز درمیآید و چرخهی حیات از نو آغاز میشود، نمادی جاودان از امید و تولدی دیگر.
هر یک از ما چون ققنوس، موجودی یگانه و تکرار نشدنی هستیم. با مجموعهای از تجربیات، خاطرات، زخمها و شادیها که مسیر زندگیمان را شکل دادهاند. اما گاهی این بار خاطرات و تجربیات تلخ چنان سنگین میشود که پرواز را دشوار میکند. درست مثل کولهباری پر از سنگ که بر دوش داریم و با هر گام، عمیقتر در شانههایمان فرو میرود.
ققنوس به ما میآموزد که گاهی باید شجاعت مواجهه با این دردها را داشته باشیم. نه برای غرق شدن در آنها، بلکه برای رها شدن از بند آنها. این مواجهه مثل نشستن کنار آتشی است که خودمان برافروختهایم؛ آتشی که هر شاخهاش یکی از تجربیات تلخ ماست. باید بنشینیم و اجازه دهیم این آتش، تمام آنچه را که سالها ما را آزار داده بسوزاند و به خاکستر تبدیل کند.
این سوختن، نه پایان راه، که آغاز رهایی است. درست مثل وقتی که بعد از سالها، بالاخره تصمیم میگیریم چمدان قدیمی پر از خاطرات تلخ را باز کنیم، با تک تک آنها روبرو شویم و سپس اجازه دهیم به گذشته تعلق پیدا کنند. این فرآیند دردناک است، اما ضروری. چون تا زمانی که با زخمهایمان روبرو نشویم، آنها همچنان قدرت آزار دادن ما را خواهند داشت.
بسیاری از ما، مثل کسی که به درد چاقویی در پهلویش عادت کرده، با زخمهایمان خو گرفتهایم. میترسیم اگر این چاقو را بیرون بکشیم، درد بیشتری را تحمل کنیم. اما نمیدانیم که این درد موقتی، بهای رهایی و سبکباری است. ققنوس به ما میآموزد که گاهی باید شجاعت پذیرش این درد موقت را داشته باشیم تا بتوانیم دوباره اوج بگیریم.
تولد دوباره به معنای فراموش کردن گذشته نیست؛ به معنای آزاد شدن از بند آن است. وقتی ققنوس از خاکستر برمیخیزد، تمام تجربیاتش را با خود دارد، اما دیگر نه به عنوان باری بر دوش، بلکه به عنوان حکمتی در قلب. او میداند که هر سختی، درسی با خود داشته و هر شکست، راهی به سوی قویتر شدن بوده است.
این است رمز جاودانگی ققنوس: نه در انکار دردها، بلکه در شجاعت مواجهه با آنها. در توانایی نشستن کنار آتش خاطرات تلخ و اجازه دادن به سوختن آنچه باید برود، تا بتوانیم سبکبال و آزاد، بار دیگر اوج بگیریم.
در گذر زمان، تلاش میکنم روایتگر تولید باشم؛ قلمم را با ناگفتهها آشنا کردهام تا شاید بتوانم از دل صنعت، داستانهای کمتر شنیده شده را بازگو کنم. اینجا میلاد اسمعیلی، در تلاش برای روایت لحظههای پیوند صنعت و انسان.