شما در حال خواندن دومین یادداشت (تو هم پیادهای؟) از مجموعه نبض تولید هستید.
اگر بپرسند چگونه باید از تهران تا برلین سفر کنیم و کسی بگوید: «پیاده»، همه میخندند و حرفش را جدی نمیگیرند؛ میدانید چرا؟ چون از همان بچگی به ما آموختند که راه طولانی را باید با هواپیما، کشتی یا قطار رفت. حالا هم که بزرگ شدهایم، تا امکاناتش نباشد برای آرزوهای دور و دراز قدم بر نمیداریم.
شاید شما دغدغهای برای تلاش نداشته باشید؛ شاید از خانوادهای مرفه هستید یا استعداد خارقالعادهای در امور اقتصادی دارید. اما اگر از این گروهها نیستید، نگران نباشید؛ اکثر ما چنین شرایطی داریم.
راستش این نوشته را یک آدم با تجربه نمینویسد. من هم با تردیدهای زیادی روبرو هستم. فکر میکنم شاید نتوانم به هدفم برسم؛ شاید حتی با همه تلاشی که میکنم، روزی توان ادامه دادن نداشته باشم یا مسیر را گم کنم. اما آیا باید در همین نقطه اول بایستم، به حداقلها قانع باشم و استعدادهایم را نادیده بگیرم؟
پاسخ من این است که: «امکانات زیادی ندارم، اما شروع میکنم». شاید خیال پردازم و بعداً حقیقت را بفهمم؛ اما انتخاب من سفر کردن است و فعلاً باید پیاده سفر کنم، چون راه دیگری ندارم.
الا یا ایها الساقی ادر کأسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
در گذر زمان، تلاش میکنم روایتگر تولید باشم؛ قلمم را با ناگفتهها آشنا کردهام تا شاید بتوانم از دل صنعت، داستانهای کمتر شنیده شده را بازگو کنم. اینجا میلاد اسمعیلی، در تلاش برای روایت لحظههای پیوند صنعت و انسان.