شما در حال خواندن درس مفاهیم تصمیم‌گیری و حل مساله از مجموعه راهنمای تصمیم‌گیری برای مدیران و مهندسان هستید.

سه عامل روان‌شناختی موثر در تصمیم‌گیری: شناخت، احساسات و انگیزه‌ها

تصمیم‌گیری، به عنوان یکی از پیچیده‌ترین فرایندهای ذهنی، همواره در کانون توجه پژوهشگران حوزه روان‌شناسی قرار داشته است. این فرایند تحت تأثیر عوامل روان‌شناختی متعددی است که درک عمیق آن‌ها می‌تواند به بهبود کیفیت تصمیم‌ها کمک کند.

در میان عوامل روان‌شناختی مؤثر بر تصمیم‌گیری، سه عامل بنیادین نقشی محوری و تعیین‌کننده دارند: فرایندهای شناختی که مسئول دریافت، ذخیره اطلاعات، پردازش و استنتاج هستند. احساسات که به عنوان راهنمای درونی عمل می‌کنند و انگیزه‌ها که نیروی محرکه و جهت دهنده رفتارها هستند.

۱- شناخت و فرآیندهای شناختی در تصمیم‌گیری

ما در دنیایی زندگی می‌کنیم که هر روز با انبوهی از اطلاعات روبرو می‌شویم. اما سوال این است که چطور می‌توانیم از میان این حجم عظیم داده‌ها، آن‌چه را که برای تصمیم‌ها ضروری است، انتخاب کنیم؟ چگونه این اطلاعات را تحلیل می‌کنیم، راه‌حل‌های مناسب پیدا می‌کنیم و در نهایت به تصمیم‌های درست می‌رسیم؟ در علم روان‌شناسی، پاسخ این پرسش‌ها تا حد زیادی در قلمرو کلمه «شناخت» قرار می‌گیرد.

شناخت (Cognition) در روان‌شناسی به مجموعه‌ای از فرآیندهای ذهنی اشاره دارد که به ما کمک می‌کنند تا اطلاعات را دریافت کنیم، آن‌ها را پردازش کنیم و در نهایت برای حل مسائل و تصمیم‌ها از آن‌ها استفاده کنیم. این فرآیندها بسیار گسترده و متنوع هستند و شامل مواردی مانند توجه، ادراک، زبان، حافظه، ارزیابی و قضاوت می‌شوند. همچنین گاه در منابع فرآیندهایی مثل تفکر، یادگیری و حل مسئله که خود ترکیبی از سایر فرایندها هستند، تحت عنوان فرآیندهای شناختی مجزا مورد بررسی قرار می‌گیرند.

در میان این فرآیندهای شناختی، برای بررسی جنبه‌های مختلف روان‌شناسی تصمیم‌گیری، قصد داریم روی چهار فرآیند کلیدی تمرکز کنیم که نقش بسیار مهمی در فرآیند تصمیم‌گیری ایفا می‌کنند. این چهار فرآیند عبارتند از: توجه، حافظه، ارزیابی و قضاوت.

۱- توجه: در هر لحظه، محیط اطراف ما پر از محرک‌های مختلف است؛ از صداها و تصاویر گرفته تا بوها و احساسات فیزیکی. با این حال، ذهن ما قادر نیست همه این محرک‌ها را به طور همزمان پردازش کند. اینجاست که توجه به عنوان یک مکانیسم حیاتی وارد عمل می‌شود. توجه مانند یک فیلتر عمل می‌کند که به ما کمک می‌کند از میان این حجم عظیم اطلاعات، آن‌چه را که مهم‌تر و مرتبط‌تر است، انتخاب کنیم. این فرآیند نه تنها به ما امکان می‌دهد روی اطلاعات کلیدی متمرکز بمانیم، بلکه به ما اجازه می‌دهد در صورت لزوم، جهت تمرکز خود را تغییر دهیم.

۲- حافظه: حافظه از مهم‌ترین فرایندهای شناختی است که به ذخیره، بازیابی و حتی بازسازی اطلاعات کمک می‌کند. حافظه اطلاعات را ممکن است برای کوتاه‌مدت یا بلندمدت ذحیره کند. حافظه کوتاه‌مدت مانند یک میز کار ذهنی است و اطلاعات را برای پردازش سریع و موقت در دسترس قرار می‌دهد. این حافظه امکان می‌دهد تا کارهایی مانند حل مسائل ریاضی، به خاطر سپردن شماره تلفن یا دنبال کردن دستورالعمل‌ها را انجام دهیم. با این حال، ظرفیت حافظه کوتاه‌مدت محدود است و اطلاعات در آن به سرعت فراموش می‌شوند، مگر اینکه به حافظه بلندمدت منتقل شوند. حافظه بلندمدت اطلاعات را برای مدت طولانی‌تر، حتی سال‌ها یا دهه‌ها، حفظ می‌کند.

۳- ارزیابی: ارزیابی به عنوان یک فرایند شناختی، نقش اساسی در تحلیل و تفسیر اطلاعات دارد. در این فرایند، ذهن با استفاده از شبکه‌ای گسترده از دانش و تجربیات ذخیره‌شده در حافظه، به بررسی و مقایسه گزینه‌ها، موقعیت‌ها یا ایده‌ها می‌پردازد. این فرایند شامل جمع‌آوری داده‌ها، شناسایی معیارهای مرتبط، پیش‌بینی نتایج احتمالی و سنجش مزایا و معایب هر گزینه است. ذهن در این فرایند از هر دو نوع دانش صریح (اطلاعات عینی و قابل بیان) و دانش ضمنی (تجربیات و احساسات ناخودآگاه) استفاده می‌کند تا تحلیل جامع‌تری ارائه دهد.

۴- قضاوت: قضاوت پس از مرحله ارزیابی، که شامل تحلیل و مقایسه اطلاعات است، وارد عمل می‌شود و نقش تعیین‌کننده‌ای در شکل‌گیری نتیجه نهایی دارد. در این مرحله، ذهن با ترکیب اطلاعات دریافت شده از طریق توجه انتخابی، داده‌های ذخیره شده در حافظه و نتایج حاصل از فرایند ارزیابی، به یک جمع‌بندی می‌رسد. این فرایند علاوه بر تحلیل‌های منطقی، از عناصر دیگری مانند شهود درونی و تجربیات عاطفی نیز بهره می‌برد. مثلاً ممکن است پس از ارزیابی دقیق دو گزینه، یکی را انتخاب کنیم که از نظر منطقی برتر نیست، اما به دلیل حس بهتری که نسبت به آن داریم، آن را ترجیح دهیم. قضاوت همچنین می‌تواند شامل پیش‌بینی نتایج احتمالی یا شکل‌گیری یک دیدگاه کلی درباره یک موقعیت باشد، بدون اینکه لزوماً به انتخاب یک گزینه مشخص منتهی شود.

فرایندهای شناختی همواره در معرض خطا و سوگیری قرار دارند. این خطاها می‌توانند در هر مرحله از فرایند پردازش اطلاعات رخ دهند؛ از لحظه‌ای که توجه ما به محرکی جلب می‌شود تا زمانی که اطلاعات را در حافظه ذخیره می‌کنیم و از آن‌ها برای تصمیم‌گیری استفاده می‌کنیم. درک این واقعیت که فرایندهای شناختی ما کامل و بی‌نقص نیستند، نقطه آغاز مهمی در مسیر خودشناسی و بهبود کیفیت تصمیم‌ها است. این آگاهی به ما کمک می‌کند تا با نگاهی واقع‌بینانه‌تر به توانایی‌های ذهنی خود نگاه کنیم و با دقت و هوشیاری بیشتری فرایندهای شناختی‌مان را زیر نظر داشته باشیم.

در درس‌های آینده به بررسی سوگیری‌های شناختی خواهیم پرداخت و نشان خواهیم داد که چگونه می‌توانند قضاوت‌ها و تصمیم‌های ما را منحرف کنند. همچنین هر یک از فرایندهای شناختی را به صورت جداگانه بررسی قرار خواهیم داد تا درک کنیم چگونه در جریان تصمیم‌گیری عمل می‌کنند، از چه عواملی تأثیر می‌پذیرند و چطور می‌توانیم با شناخت و تقویت آن‌ها، کیفیت تصمیم‌‌های خود را بهبود بخشیم.

۲- احساسات

احساسات (Emotions) حالت‌های روانشناختی هستند که از ترکیب واکنش‌های فیزیولوژیک، تجربیات ذهنی و رفتارهای بیرونی شکل می‌گیرند. این حالت‌ها در پاسخ به محرک‌های درونی یا بیرونی ایجاد می‌شوند و نقش اساسی در بقا و سازگاری انسان با محیط ایفا می‌کنند.

احساسات و هیجانات اولیه مانند شادی، غم، خشم، ترس، تعجب و انزجار به طور ذاتی در انسان‌ها وجود دارند و در شرایط مختلف به صورت خودکار فعال می‌شوند. در کنار این احساسات اولیه، هیجانات ثانویه‌ای مانند حسادت، غرور، شرم، گناه و حسرت نیز وجود دارند که از ترکیب هیجانات اولیه و تجربیات اجتماعی شکل می‌گیرند. این هیجانات ثانویه، بیشتر تحت تأثیر فرهنگ و یادگیری اجتماعی هستند.

هیجانات مختلف، هر کدام به شیوه‌ای خاص بر تصمیم‌گیری تأثیر می‌گذارند. برای مثال، ترس با فعال کردن سیستم هشدار مغز، معمولا افراد را به سمت رفتارها و تصمیم‌های محتاطانه‌تر سوق می‌دهد. یا خشم با افزایش سطح هورمون‌های استرس، می‌تواند منجر به تصمیم‌های سریع و گاه نسنجیده شود. در مقابل، احساسات مثبت مانند شادی و غرور با افزایش سطح دوپامین، خلاقیت و انگیزه را برای دستیابی به اهداف تقویت می‌کنند و گاهی هم باعث می‌شوند که با نادیده گرفتن خطرات احتمالی، تصمیم‌های نامناسب اتخاذ کنیم.

۳- انگیزه‌ها و تأثیر آن‌ها بر تصمیم‌گیری

انگیزه‌ها (Motivations) به عنوان یکی از عوامل مؤثر بر تصمیم‌گیری به دلایل و عواملی اطلاق می‌شوند که ما را به انجام یک رفتار خاص یا اتخاذ یک تصمیم سوق می‌دهند. انگیزه‌ها ممکن است از عوامل درونی یا خارجی نشات بگیرند.

انگیزه‌های درونی (Intrinsic Motivation) از درون و بر پایه نیازهای روان‌شناختی مانند احساس موفقیت، خودارزشمندی، لذت از یادگیری یا رسیدن به کمال شکل می‌گیرند. این انگیزه‌ها کمک می‌کنند تا در مواجهه با چالش‌ها، مقاومت بیشتری داشته باشیم و تصمیم‌ها را بر اساس اهداف بلندمدت و رضایت درونی اتخاذ کنیم.

از سوی دیگر، انگیزه‌های بیرونی (Extrinsic Motivation) از عوامل خارجی مانند پاداش‌ها یا تنبیه‌ها نشأت می‌گیرند. این انگیزه‌ها می‌توانند شامل دریافت حقوق بیشتر، کسب موقعیت اجتماعی بالاتر، تشویق از سوی دیگران یا حتی جلوگیری از تنبیه باشند. مثلاً ممکن است برای دریافت ترفیع شغلی یا تحسین دیگران، سخت‌تر کار کنیم. انگیزه‌های بیرونی معمولاً به اهداف کوتاه‌مدت و وابسته به تأیید یا تشویق دیگران متمرکز هستند.

البته در بسیاری از موارد، افراد در فرایند تصمیم‌گیری با ترکیبی از انگیزه‌های درونی و بیرونی مواجه هستند. برای مثال، فردی ممکن است برای انجام یک پروژه به‌طور درونی انگیزه داشته باشد، اما در عین حال برای اتمام سریع‌تر پروژه و دریافت پاداش‌های بیرونی (مانند تشویق رئیس یا ارتقاء شغلی) نیز انگیزه داشته باشد.

چندین نظریه روان‌شناختی در زمینه انگیزه وجود دارند که توضیح می‌دهند چگونه انگیزه‌ها بر رفتار و تصمیم‌گیری افراد تأثیر می‌گذارند. آشنایی با این انگیزه‌ها می‌تواند فرصتی برای تأمل بیشتر و درک فرایند تصمیم‌گیری باشند. برخی از این نظریه‌ها عبارتند از:

نظریه‌ی نیازهای اساسی مازلو: این نظریه بر این اصل استوار است که انسان‌ها دارای نیازهای متفاوتی هستند که در یک سلسله‌مراتب پنج‌مرحله‌ای مرتب شده‌اند. این سلسله‌مراتب شامل نیازهای فیزیولوژیکی (مانند غذا و آب)، نیازهای ایمنی (مانند امنیت و سرپناه)، نیازهای اجتماعی (مانند عشق و تعلق)، نیاز به احترام (مانند عزت نفس و شناخته شدن) و نیاز به خودشناسی (مانند تحقق خود) است. افراد ابتدا باید نیازهای اولیه‌تر خود را برآورده کنند تا به نیازهای بالاتر برسند. تصمیم‌های افراد تحت تأثیر سطح نیازهای آن‌ها قرار می‌گیرد. مثلاً فردی که نیازهای اولیه‌اش برآورده نشده، بیشتر تصمیماتش حول محور تأمین غذا و سرپناه خواهد بود. در حالی که فردی که به نیازهای اجتماعی و احترام دست یافته، بیشتر به دنبال تحقق خود و دستیابی به اهداف بلندمدت خواهد بود.

نظریه‌ی دو عاملی هرزبرگ: این نظریه بر این اساس است که انگیزه‌ها به دو دسته‌ی عوامل انگیزشی و عوامل نگهدارنده تقسیم می‌شوند. عوامل انگیزشی مانند رضایت از کار و احساس موفقیت، به انگیزه‌های درونی مربوط می‌شوند و می‌توانند به افزایش انگیزه و عملکرد فرد کمک کنند. این عوامل موجب ایجاد انگیزه و رضایت واقعی در فرد می‌شوند، به طوری که فرد به دلیل لذت و رضایت ناشی از انجام کار، با اشتیاق بیشتری آن را انجام می‌دهد. از سوی دیگر، عوامل نگهدارنده شامل مواردی مانند حقوق و مزایا، شرایط کار و سیاست‌های شرکت هستند که به انگیزه‌های بیرونی مربوط می‌شوند و نبود آن‌ها می‌تواند به نارضایتی منجر شود. هرزبرگ معتقد است که تنها با رفع عوامل نگهدارنده نمی‌توان انگیزه‌های درونی را تقویت کرد، بلکه باید بر عوامل انگیزشی نیز تمرکز کرد.

نظریه‌ی خودتعیینی: این نظریه بر اساس این فرضیه است که انسان‌ها دارای سه نیاز روان‌شناختی اساسی هستند: خودمختاری، شایستگی و ارتباط. به طور کلی، نظریه‌ی خود تعیینی نشان می‌دهد که افراد به نیازهای خودمختاری، شایستگی و ارتباط پاسخ می‌دهند. خودمختاری به معنای داشتن کنترل و آزادی در انجام فعالیت‌ها است. وقتی افراد احساس کنند که خودمختار هستند و می‌توانند تصمیمات خود را به طور مستقل بگیرند، انگیزه درونی آن‌ها افزایش می‌یابد. شایستگی به توانایی فرد در انجام کارها و احساس کفایت در مقابله با چالش‌ها اشاره دارد. این نیاز وقتی برآورده شود، فرد با انگیزه بیشتری به دنبال چالش‌های جدید می‌رود. ارتباط به معنای داشتن روابط مثبت و معنادار با دیگران است. وقتی افراد احساس می‌کنند که با دیگران ارتباطات معنادار و مثبتی دارند، انگیزه درونی آن‌ها تقویت می‌شود و تصمیمات آن‌ها بیشتر به سمت همکاری و مشارکت حرکت می‌کند، انگیزه درونی‌شان افزایش می‌یابد و تصمیم‌های بهتری می‌گیرند.

ارتباط و تعامل شناخت، احساسات و انگیزه‌ها

شناخت، احساسات و انگیزه‌ها همواره در فرآیند تصمیم‌گیری با یکدیگر در تعامل بوده و به صورت مستقیم یا غیرمستقیم بر انتخاب‌های ما تأثیر می‌گذارند. در این بخش، ارتباط و تعامل میان این عوامل را به شکل دو به دو بررسی خواهیم کرد.

۱- ارتباط احساسات و شناخت

رابطه میان احساسات و شناخت را می‌توان از دو جنبه بررسی کرد: تأثیر احساسات بر شناخت و تأثیر شناخت بر احساسات.

مطالعات متعدد نشان داده‌اند که احساسات منفی مانند خشم، غم و اضطراب می‌توانند عملکرد مغز را تغییر دهند و بر فرآیندهای شناختی مانند تمرکز، حافظه و تصمیم‌گیری تأثیر بگذارند. برای مثال، وقتی فردی مضطرب است، ممکن است نتواند به درستی فکر کند یا اطلاعات مهم را به خاطر بسپارد. این حالت به این دلیل است که اضطراب بخش‌هایی از مغز را که مسئول پردازش اطلاعات و تصمیم‌گیری هستند، تحت تأثیر قرار می‌دهد. در چنین شرایطی، فرد ممکن است به جای تمرکز بر راه‌حل‌های منطقی، بیشتر بر روی تهدیدها و خطرات احتمالی متمرکز شود.

از سوی دیگر، احساسات مثبت مانند شادی، امید و رضایت می‌توانند عملکرد ذهنی را بهبود بخشند. وقتی حال خوبی داریم، ذهن بهتر عمل می‌کند و توانایی‌های شناختی مانند حل مسئله، خلاقیت و یادگیری افزایش می‌یابند. احساسات مثبت کمک می‌کنند تا مسائل را از زوایای مختلف ببینیم و راه‌حل‌های نوآورانه‌تری پیدا کنیم. برای مثال، وقتی شاد هستیم، احتمال بیشتری وجود دارد که بتوانیم مسائل پیچیده را به شیوه‌ای خلاقانه حل کنیم و حتی در مواجهه با چالش‌ها، انعطاف‌پذیری بیشتری از خود نشان دهیم. این حالت به دلیل افزایش فعالیت در بخش‌هایی از مغز است که مسئول تفکر خلاق و حل مسئله هستند.

اما گفتیم رابطه میان احساسات و شناخت تنها یک‌سویه نیست. افکار و باورهای ما نقش مهمی در شکل‌گیری احساساتمان دارند. نحوه تفسیر ما از موقعیت‌ها و رویدادها تعیین می‌کند که چه احساسی را تجربه کنیم. برای مثال، اگر یک موقعیت چالش‌برانگیز را تهدید قلمداد کنبم، احتمالاً احساس ترس یا اضطراب خواهیم کرد. اما اگر همان موقعیت را فرصتی برای رشد و یادگیری بدانیم، ممکن است احساس اشتیاق و انگیزه کنیم. این موضوع نشان می‌دهد که شناخت ما از یک موقعیت می‌تواند به طور مستقیم بر احساسات ما تأثیر بگذارد.

۲- ارتباط احساسات و انگیزه

احساسات می‌توانند به عنوان نیروی محرک یا بازدارنده انگیزه عمل کنند و بر نحوه رفتار و تصمیم‌‌ها تأثیر بگذارند. از سوی دیگر، انگیزه نیز می‌تواند بر احساسات تأثیر بگذارد و نحوه تفسیر و تجربه از احساسات را تغییر دهد. این تعامل دوطرفه بین احساسات و انگیزه نقش کلیدی در دستیابی به اهداف و موفقیت‌های شخصی و حرفه‌ای ایفا می‌کند.

احساسات مثبت مانند شور و اشتیاق، امید، خوش‌بینی و رضایت معمولاً انگیزه را تقویت می‌کنند. وقتی نسبت به یک هدف یا فعالیت احساس مثبت داریم، انرژی بیشتری برای دنبال کردن آن صرف می‌کنیم و در برابر موانع و چالش‌ها مقاومت بیشتری نشان می‌دهیم.

در مقابل، احساسات منفی مانند ترس، ناامیدی، افسردگی و اضطراب می‌توانند انگیزه را تضعیف کنند. این احساسات ممکن است باعث شوند از تلاش دست بکشیم یا از شروع کارها اجتناب کنیم. برای مثال، اگر احساس ناتوانی یا شکست کنیم، ممکن است حتی برای کارهایی که توانایی انجام آن‌ها را داریم، انگیزه کافی نداشته باشیم.

با این حال، در برخی موارد، احساسات منفی مانند خشم یا ناراحتی می‌توانند به عنوان محرک عمل کنند و انگیزه‌ای برای تغییر وضعیت موجود ایجاد کنند. برای مثال، اگر از یک وضعیت ناعادلانه یا نامطلوب ناراحت باشیم، ممکن است این احساس منفی ما را به سمت اقدام و تلاش برای تغییر سوق دهد.

از سوی دیگر، انگیزه نیز می‌تواند بر احساسات تأثیر بگذارد. وقتی برای هدفی تلاش می‌کنیم و پیشرفت می‌کنیم، احساس رضایت، غرور و شادی می‌کنیم. این احساسات مثبت می‌توانند به نوبه خود انگیزه ما را برای ادامه مسیر تقویت کنند. به عبارت دیگر، دستیابی به موفقیت‌های کوچک و بزرگ می‌تواند چرخه‌ای مثبت ایجاد کند که در آن احساسات خوب انگیزه را افزایش می‌دهند و انگیزه بیشتر به موفقیت‌های بیشتر منجر می‌شود.

انگیزه همچنین می‌تواند نحوه تجربه و تفسیر احساسات را تغییر دهد. برای مثال، وقتی انگیزه قوی برای رسیدن به هدفی داریم، ممکن است استرس و اضطراب را به عنوان نشانه‌های مثبت آمادگی بدن تفسیر کنیم. این تغییر در تفسیر می‌تواند باعث شود همان احساسات بازدارنده، به عنوان محرک عمل کنند.

۳- ارتباط شناخت و انگیزه

شناخت و انگیزه نیز همواره در تعامل با یکدیگر بوده و می‌توانند تاثیر مهمی بر رفتارها و تصمیم‌ها داشته باشند.

نحوه ادراک و تفسیر از موقعیت‌ها و تجربیات می‌تواند انگیزه را تقویت یا تضعیف کند. برای مثال، اگر یک موقعیت چالش‌برانگیز را فرصتی برای یادگیری و رشد ببینیم، احتمالاً انگیزه بیشتری برای مقابله با آن خواهیم داشت. در مقابل، اگر همان موقعیت را تهدیدی برای خود ببینم، ممکن است انگیزه کمتری برای مواجهه با آن نشان دهیم. همچنین، باورهای ما نقش مهمی در انگیزه ایفا می‌کنند. باور به توانایی خود (خودکارآمدی) می‌تواند انگیزه را افزایش دهد، در حالی که باور به ناتوانی می‌تواند انگیزه را کاهش دهد.

اما در مقابل انگیزه می‌تواند نحوه پردازش اطلاعات و ارزیابی موقعیت‌ها را تغییر دهد. وقتی انگیزه قوی برای رسیدن به هدفی داریم، ممکن است تمرکز بیشتری بر اطلاعات مرتبط با آن هدف داشته باشیم و اطلاعات غیرمرتبط را نادیده بگیریم. این فرآیند می‌تواند به بهبود عملکرد ما در دستیابی به اهداف کمک کند. از سوی دیگر، انگیزه‌های منفی مانند ترس یا اضطراب می‌توانند توجه ما را به سمت اطلاعات تهدیدآمیز هدایت کنند و باعث افزایش استرس و کاهش کارایی شوند.

تعامل میان شناخت و انگیزه می‌تواند یک چرخه مثبت یا منفی ایجاد کند. در یک چرخه مثبت، شناخت مثبت و انگیزه قوی می‌توانند یکدیگر را تقویت کرده و به بهبود عملکرد و دستیابی به اهداف منجر شوند. برای مثال، درک صحیح از موقعیت‌ها و داشتن انگیزه قوی می‌تواند به تصمیم‌گیری‌های بهتر و عملکرد مؤثرتر منجر شود. در مقابل شناخت منفی و انگیزه ضعیف می‌توانند یکدیگر را تضعیف کرده و به کاهش کارایی و ناکامی منجر شوند. برای مثال، تفسیر منفی از موقعیت‌ها و نبود انگیزه کافی می‌تواند به تصمیم‌گیری‌های نادرست و عدم دستیابی به اهداف منجر شود.

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید