شما در حال خواندن درس روانشناسی تصمیمگیری: تعریف، اهمیت و قلمرو مباحث از مجموعه روانشناسی تصمیمگیری هستید.
ما همواره با تصمیمهای متعددی مواجهیم. برای مثال، تصمیم میگیریم چه ساعتی بخوابیم، به کدام پیام پاسخ دهیم، از چه مسیری به مقصد برسیم یا چه لباسی بخریم. در مقیاس بزرگتر نیز تصمیمهایی مانند انتخاب رشته تحصیلی، محل زندگی و شغل را اتخاذ میکنیم.
بسیاری از ما تصور میکنیم این انتخابها حاصل یک فرایند فکری شفاف و منطقی هستند. اما در واقعیت، تصمیمهای ما تحت تأثیر نیروهای پنهانی مانند عادتها، هیجانها و عوامل فرهنگی-اجتماعی قرار دارند. این عوامل میتوانند بدون آگاهی ما، انتخابهایمان را جهت دهند. بنابراین، حتی در امور عادی، ما همیشه آنطور که گمان میکنیم منطقی عمل نمیکنیم و سازوکارهای روانشناختی دیگری نیز روی تصمیمهای ما اثرگذارند.
اما ار آن جا که اکثر ما درسهای ویکیتولید را با هدف بهبود تصمیمهای تخصصی میخوانیم، ضروری است به طور دقیقتر بپرسیم: آیا این تأثیرپذیری در تصمیمگیریهای تخصصی و حرفهای نیز وجود دارد؟ شاید تصور کنیم دانش تخصصی، تجربه و ابزارهای پیشرفته، جایی برای عوامل روانشناختی باقی نمیگذارند. اما شواهد علمی و تجربی نشان میدهند که این عوامل نه تنها حذف نمیشوند، بلکه به دلیل ویژگیهای خاص این تصمیمها، مانند پیامدهای مهم، عدم قطعیت و فشار زمانی، نقش پررنگتری ایفا میکنند و بیش از پیش بر انتخابها اثر میگذارند.
از این رو، تسلط بر روانشناسی تصمیمگیری، سرمایهگذاری مفیدی برای افراد با هر تخصصی است و میتواند کیفیت همه تصمیمها را به شکل قابل توجهی افزایش دهد.
در این درس، به زبان ساده مفهوم «روانشناسی تصمیمگیری» و ضرورت آن را شرح میدهیم. همچنین، مهمترین مباحث این حوزه را به صورت کلی و به عنوان نقشه راهی برای درسهای آینده بررسی میکنیم. هدف این است که پیش از ورود به جزئیات، درک اولیهای از موضوعات اصلی و ارتباط میان آنها پیدا کنیم تا آگاهانهتر در این مسیر گام برداریم.
روانشناسی تصمیمگیری چیست؟
برای دورههای طولانی اقتصاددانها و فلاسفه، انسان را موجودی کاملاً عقلانی و منطقی تصور میکردند که میبایست همچون یک سیستم محاسباتی پیشرفته، تمام اطلاعات را گردآوری کرده، گزینههای موجود را به طور جامع تحلیل کند و در نهایت مطلوبترین گزینه را تشخیص دهد. با این حال، این تصویر ایدهآل با واقعیتهای انسان در تعارض است. ما در عمل گاه تحت تأثیر احساسات و هیجانات لحظهای اقدام به خریدهای غیرضروری میکنیم، تحت تأثیر نظرات و پیشنهادات دیگران دیدگاههای خود را تغییر میدهیم، یا حتی منطق را کنار میگذاریم و بر اساس احساسات درونی تصمیم میگیریم.
روانشناسی تصمیمگیری بر همین واقعیتهای عملی تصمیمگیری تمرکز دارد. این حوزه به جای بررسی «آن چه در شرایط ایدهآل باید انجام دهیم»، بر درک «آن چه در عمل انجام میدهیم» متمرکز است. هدف اصلی، شناسایی و تحلیل ساز و کارهای ذهنی است که انتخابها و تصمیمهای ما را شکل میدهند.
این حوزه از پویایی بالایی برخوردار است و مرزهای ثابتی ندارد. برخلاف رشتههای کلاسیک، برنامه درسی واحدی برای روانشناسی تصمیمگیری وجود ندارد. دلیل این گستردگی آن است که تصمیمگیری فعالیتی بنیادین محسوب میشود که با تمام جنبههای ذهنی انسان پیوند دارد. لذا سته به رویکرد پژوهشگر، کانون توجه متفاوت است. برای مثال، گاهی بر فرایندهای شناختی و سوگیریها تأکید میشود، گاهی نقش هیجانات و شهود بررسی میشود و در مواردی دیگر، مفاهیمی مانند مایندست، خودآگاهی و خلاقیت مورد توجه قرار میگیرند.
نمونههایی از اهمیت روانشناسی تصمیمگیری
روانشناسی تصمیمگیری به ما کمک میکند تا از یک تصمیمگیرنده منفعل، که تحت تأثیر عوامل پنهان ذهنی خود است، به یک انتخابگر فعال و آگاه تبدیل شویم. این دانش به ما میآموزد چرا گاهی هیجانی عمل میکنیم، چرا به سمت برخی گزینهها گرایش داریم و چگونه میتوانیم با شناخت این سازوکارها، کنترل بیشتری بر انتخابهایمان داشته باشیم.
اما برای این که اهمیت موضوع در حد یک ادعای کلی باقی نماند، مفید است از بحثهای نظری فاصله بگیریم و تأثیر این دانش را در موقعیتهای واقعی بررسی کنیم. بدین منظور، در ادامه و به عنوان نمونه، کاربرد روانشناسی تصمیمگیری در شرایط بحران، بازاریابی و رفتارهای اجتماعی را تحلیل خواهیم کرد.
۱- تصمیمگیری در شرایط بحرانی
در جریان زندگی، خیلی اوقات با موقعیتهایی روبرو میشویم که باید تحت فشار شدید و با منابع محدود، تصمیمهای سرنوشتساز اتخاذ کنیم. این شرایط بحرانی، اغلب ویژگیهای مشترکی دارند: کمبود زمان، اطلاعات ناکافی یا مبهم، پیامدهای سنگین و فشار روانی خردکننده.
تصور کنید در یک جادهی لغزنده در حال رانندگی هستید و ناگهان مانعی غیرمنتظره در برابر شما ظاهر میشود و تنها کسری از ثانیه برای واکنش فرصت دارید. یا در محیط کار، با یک شکست فنی بزرگ مواجه شدهاید که ادامهی فعالیت شرکت به راهحل فوری شما بستگی دارد و نگاههای مضطرب همکاران و مدیران بر شما سنگینی میکند.
ر چنین لحظاتی، واکنشهای غریزی بدن و ذهن، فرایند تفکر منطقی را تحت تأثیر قرار میدهد. ترشح هورمونهایی مانند آدرنالین، تمرکز را محدود و تفکر را مختل میکند. در این شرایط، برخی افراد دچار «فلج تصمیمگیری» میشوند و قادر به هیچ اقدامی نیستند؛ برخی دیگر نیز با شتابزدگی، اولین راهحلی را که به ذهنشان میرسد اجرا میکنند.
آگاهی از روانشناسی تصمیمگیری در چنین شرایطی اهمیت مییابد. این دانش توضیح میدهد که ذهن چگونه در مواجهه با استرس عمل میکند و چگونه میتوانیم هیجاناتی را که قضاوت ما را مختل میکنند، مدیریت کنیم.
(نمونهای از تصمیمگیری بهینه تحت فشار روانی شدید)
در پانزدهم ژانویه ۲۰۰۹، پرواز ۱۵۴۹ یو اس ایرویز با ۱۵۵ سرنشین از فرودگاه لاگاردیا نیویورک برخاست. چسلی سولنبرگر، خلبان پرواز، هدایت هواپیما را بر عهده داشت. تنها ۹۰ ثانیه پس از برخاستن، هواپیما با دستهای از غازهای کانادایی برخورد کرد و هر دو موتور آن از کار افتاد. سولنبرگر به برج مراقبت گزارش داد: «ضربه پرنده خوردهایم. هر دو موتور را از دست دادهایم. به سمت فرودگاه برمیگردیم.» در این لحظه، او با پیچیدهترین بحران حرفهای خود مواجه شد.
برج مراقبت پیشنهاد کرد که هواپیما به فرودگاه دیگری در همان نزدیکی بازگردد. اما سولنبرگر در مدت کوتاهی دریافت که این کار غیرممکن است. هواپیمای ایرباس A۳۲۰ بدون نیروی موتور، به سرعت ارتفاع از دست میداد و نمیتوانست به هیچ فرودگاهی برسد. او تشخیص داد که تنها گزینه ممکن، فرود اضطراری روی آب است. بنابراین به برج مراقبت اطلاع داد: «ما روی هادسون فرود میآییم».
سولنبرگر هواپیما را با دقت روی سطح رودخانه هادسون نشاند، به گونهای که بدنه آن یکپارچه باقی ماند. تمام ۱۵۵ سرنشین زنده ماندند و این رویداد به «معجزه روی هادسون» معروف شد. تصمیمگیری او را میتوان بر اساس چند سازوکار روانشناختی تحلیل کرد.
نخست، سولنبرگر با تمرینهای مکرر در شبیهسازها و تجربه واقعی، توانسته بود مسیرهای عصبی قویتری ایجاد کند که حتی تحت فشار شدید، قابلیت تفکر منطقی او حفظ شود.
دوم، سولنبرگر موفق شد به درستی از تخصص شهودی مبتنی بر الگوشناسی استفاده کند. نظریه «تصمیمگیری طبیعی» گری کلاین توضیح میدهد که متخصصان با تجربه، موقعیتها را به صورت الگو میبینند و به جای مقایسه گزینهها، مستقیماً راهحل مناسب را تشخیص میدهند. سولنبرگر در کتاب خاطراتش «آخرین پرواز» نوشت: «من به طور ناگهانی دانستم رودخانه تنها گزینه ماست. این یک محاسبه عددی نبود؛ بلکه درک یکپارچهای از کل موقعیت بود».
سوم، سولنبرگر بر «سوگیری اقتدار» غلبه کرد. او میتوانست پیشنهاد برج مراقبت را بپذیرد، اما با اطمینان به دانش و تجربه خود، قضاوتی مستقل انجام داد.
پس از این حادثه، سولنبرگر به یک قهرمان ملی تبدیل شد. اما او همیشه تأکید میکرد موفقیت او نتیجه آموزش مداوم، تجربه، و تمرین برای شرایط غیرمنتظره بوده است. او بعدها گفت: من ۴۲ سال خود را برای -تصمیمگیری در- ۲۰۸ ثانیه آماده میکردم.
۲- بازاریابی و فروش
حوزه بازاریابی و فروش، نمونهای مناسب برای مشاهده کاربرد اصول روانشناسی تصمیمگیری است. متخصصان بازاریابی با درک این اصول، موقعیتهایی را طراحی میکنند تا مشتریان گرایش بیشتری به خرید داشته باشند. این روشها اغلب به قدری ظریف هستند که بسیاری از مصرفکنندگان متوجه تأثیر آنها نمیشوند.
برای مثال، در فروشگاههای زنجیرهای بزرگ، تقریباً هیچچیز در چیدمان تصادفی نیست. قرار دادن کالاهای ضروری مانند شیر و نان در انتهای فروشگاه، یک راهبرد حسابشده است. این کار مشتریان را وادار میکند تا برای رسیدن به این کالاها، از راهروهای متعددی عبور کنند و در این مسیر، در معرض محصولات دیگر قرار بگیرند. این موقعیت، احتمال خرید کالاهای غیرضروری را افزایش میدهد.
همچنین، قرار دادن محصولات کوچک و کمهزینه در نزدیکی صندوقهای پرداخت، اغلب با هدف بهرهگیری از پدیده خستگی تصمیمگیری است. تحقیقات نشان میدهد که توانایی ما برای گرفتن تصمیمهای منطقی، یک منبع محدود است. پس از یک خرید طولانی، مقاومت ما در برابر یک خرید هیجانی و ساده در لحظه آخر کاهش مییابد.
طراحی فضای فروشگاه نیز بر پایهی اصول روانشناختی است. گفته شده که حرکت مشتریان در خلاف جهت عقربههای ساعت، که در فرهنگهای غربی به معنای چرخش از راست به چپ است، میزان خرید را افزایش میدهد. به همین دلیل، ورودی بسیاری از فروشگاهها در سمت راست قرار میگیرد تا مشتریان به طور طبیعی این مسیر حرکتی را طی کنند. علاوه بر این، استفاده از موسیقی آرام و ملایم، سرعت حرکت مشتریان را کاهش داده و زمان حضور آنها در فروشگاه را طولانیتر میکند. به کارگیری رایحههای خاص، مانند بوی نان تازه یا قهوهی دمکرده، میتواند با تحریک مراکز پاداش در مغز و افزایش سطح دوپامین، احساس خوشایندی ایجاد کند و احتمال خرید را بالا ببرد.
آگاهی از این روشها به مصرفکنندگان کمک میکند تا در برابر آنها مقاومتر باشند. برای فروشندگان نیز، تسلط بر این اصول یک مزیت رقابتی برای تأثیرگذاری بر مشتریان محسوب میشود.
(نمونهای از غفلت از ابعاد روانشناختی در تحقیقات بازاریابی)
در سال ۱۹۸۵، گروهی از مدیران ارشد شرکت کوکاکولا در اتاق کنفرانس دفتر مرکزی در آتلانتا جمع شدند تا یکی از سرنوشتسازترین تصمیمهای تاریخ کسبوکار را بگیرند: تغییر فرمول نوشابه کوکاکولا که برای نزدیک به ۱۰۰ سال محبوبترین نوشیدنی جهان بود.
داستان از آنجا شروع شد که پپسی مدتی بود در آزمایشهای مزه (تست طعم) از کوکاکولا پیشی میگرفت. مدیران کوکاکولا نگران بودند. آنها ۴ میلیون دلار خرج تحقیقات کردند و ۱۹۰۰۰۰ تست طعم انجام دادند. نتیجه این تحقیقات، فرمول جدیدی بود که در تستهای کور (آزمایشهایی که افراد نمیدانستند آن چه مینوشند مربوط به محصولات کدام برند است) از هر دو نوشابه کوکاکولای قدیمی و پپسی محبوبتر است. به نظر میرسید همه چیز برای یک تصمیم منطقی آماده است.
روبرتو گویزوئتا، مدیرعامل وقت کوکاکولا، با اعتماد به نفس فرمول جدید را معرفی کرد. او حتی نمونه قدیمی محصولات را از بازار جمع کرد تا مطمئن شود مشتریان فرمول جدید را امتحان میکنند. اما آن چه رخ داد، یکی از بزرگترین درسهای تاریخ روانشناسی تصمیمگیری را رقم زد.
مردم به شدت علیه این تغییر واکنش نشان دادند. دفتر مرکزی شرکت روزانه حدود ۸۰۰۰ تماس خشمگینانه دریافت میکرد. گروههای مردمی برای بازگرداندن فرمول قدیمی تشکیل شدند. یک مرد بازنشسته تمام پساندازش را صرف خرید و انبار کردن کوکاکولای قدیمی کرد. در تگزاس، گروهی از مردم از کوکاکولا شکایت کردند.
اما چطور ممکن است محصولی که در آزمایشها برتری خود را نشان داده بود، با چنین واکنشی روبرو شود؟
اول، مدیران کوکاکولا در دام توهم دادههای کمّی افتاده بودند. آنها فکر میکردند تستهای طعم همه چیز را به آنها میگوید، اما فراموش کرده بودند که کوکاکولا فقط یک نوشیدنی نبود؛ بخشی از خاطرات جمعی و هویت فرهنگی مردم بود.
دوم، تیم تحقیق و توسعه آنقدر درگیر جزئیات فنی و شیمیایی فرمول جدید شده بود که ارتباط عاطفی مردم با محصول را نادیده گرفت.
سوم، خطای برنامهریزی رخ داده بود. مدیران فکر میکردند میتوانند واکنش مردم را پیشبینی و کنترل کنند، غافل از اینکه احساسات انسانی پیچیدهتر از نمودارها و اعداد است.
تنها ۷۷ روز پس از معرفی فرمول جدید، کوکاکولا مجبور شد فرمول قدیمی را با نام کوکاکولای کلاسیک به بازار برگرداند. گویزوئتا در کنفرانس خبری اعلام این تصمیم گفت: «ما به صدای مصرفکنندگان گوش دادیم». اما واقعیت این بود که آنها از ابتدا باید به جنبههای روانشناختی موضوع توجه نشان میدادند. گاهی آنچه به ظاهر منطقیترین تصمیم است، میتواند بزرگترین اشتباه باشد، چون عوامل روانشناختی و احساسی را نادیده میگیرد.
۳- جنگ نرم و مهندسی اجتماعی
در مقیاس اجتماعی و سیاسی، روانشناسی تصمیمگیری ابزاری برای شکلدهی به ادراک عمومی و هدایت رفتار جمعی است. قدرتهای سیاسی و نهادهای تأثیرگذار میتوانند با بهرهگیری از این دانش، بدون نیاز به اعمال زور، مسیر جوامع را تغییر دهند. این فرایند که گاهی «جنگ نرم» یا «جنگ شناختی» نامیده میشود، بر درک سازوکارهای ذهن انسان استوار است.
فناوریهای دیجیتال و شبکههای اجتماعی در این میان نقش مهمی ایفا میکنند. الگوریتمهای توصیهگر در پلتفرمهایی مانند یوتیوب و اینستاگرام، با تحلیل رفتار کاربران، آنها را به سمت محتوای مشابه با علایق قبلیشان هدایت میکنند. این فرایند، افراد را در «اتاقهای پژواک» ایدئولوژیک محبوس میکند. در این فضاها، افراد کمتر با دیدگاههای مخالف روبهرو میشوند، باورهایشان مدام تأیید میشود و در نتیجه، جامعه به سمت قطبیشدن پیش میرود.
یکی از تکنیکهای کلاسیک برای تغییر باورهای اجتماعی، مدل «پنجره اورتون» است. این مدل که بر اساس نظریههای جوزف اورتون شکل گرفته، نشان میدهد که چگونه میتوان یک ایده را که در ابتدا «غیرقابل تصور» یا «رادیکال» تلقی میشود، به تدریج و گام به گام به حوزهی گفتگوی عمومی وارد کرد و در نهایت آن را به یک سیاست قابل قبول و حتی رایج تبدیل کرد.
در سطح رسانهای، تکنیک چارچوببندی که توسط دانیل کانمن و آموس تورسکی معرفی شد، ابزاری بسیار مؤثر است. نحوهی ارائهی یک خبر یا یک موضوع، میتواند برداشت مخاطب را به کلی دگرگون کند. به عنوان مثال، وقتی یک سیاست اقتصادی با چارچوب «نرخ اشتغال ۹۵ درصدی» معرفی میشود، حمایت عمومی بیشتری را جلب میکند تا زمانی که همان سیاست با چارچوب «نرخ بیکاری ۵ درصدی» ارائه گردد؛ با اینکه هر دو عبارت، یک واقعیت آماری واحد را بیان میکنند، اما چارچوب مثبت اولی، احساسات مثبتتری را برمیانگیزد.
عملیات روانی در دوران انتخابات نیز نمونهی بارز دیگری است. کمپینهای انتخاباتی اغلب با بهرهگیری هوشمندانه از «سوگیری تأیید» طراحی میشوند؛ یعنی اطلاعاتی به گروههای هدف ارائه میشود که باورها و پیشفرضهای موجود آنها را تقویت کند. همچنین «اثر هاله» که توسط ادوارد ثورندایک شناسایی شد، به نامزدها کمک میکند تا با برجسته کردن یک ویژگی مثبت (مانند خانوادهدوستی یا موفقیت تجاری)، این تصور را ایجاد کنند که در سایر زمینهها نیز شایسته و توانمند هستند. پدیدهی انتشار هدفمند اخبار جعلی نیز مستقیماً با سوگیریهای شناختی ما سروکار دارد. این اخبار به گونهای طراحی میشوند که با فعال کردن هیجانات شدید و بهرهگیری از سوگیری تأیید و سوگیری دسترسپذیری (داستانهای تکاندهنده و به یاد ماندنی، واقعیتر به نظر میرسند)، شانس پذیرش و بازنشر آنها توسط کاربران به شدت افزایش یابد.
آگاهی از این تکنیکها و سازوکارهای روانی پشت آنها، اولین و ضروریترین گام برای مقاومت در برابر دستکاری افکار و حفظ استقلال فکری است. در عصری که همهی ما تحت بمباران مداوم اطلاعاتی قرار داریم، سواد رسانهای و درک اصول روانشناسی تصمیمگیری، ضرورتی برای حفظ استقلال فکری و قدرت تصمیمگیری آگاهانه است.
(نمونهای از یک تصمیم جمعی خطرناک)
یک نمونه از تأثیرات اجتماعی یک تصمیمگیری اشتباه جمعی که با اطلاعات نادرست تقویت شد، ماجرای ارتباط ادعایی بین واکسن و اوتیسم است. در سال ۱۹۹۸، مجلهی پزشکی «لنست»، مقالهای از پزشکی به نام اندرو ویکفیلد منتشر کرد که ادعا میکرد میان واکسن سهگانهی MMR (سرخک، اوریون، سرخجه) و بروز اوتیسم ارتباط وجود دارد. این مطالعه که تنها بر روی ۱۲ کودک انجام شده بود، از نظر علمی بسیار ضعیف بود.
با این که مقاله ویکفیلد به طور رسمی پس گرفته شد و دهها پژوهش گسترده هیچ ارتباطی بین واکسن و اوتیسم پیدا نکردند، اما دیگر دیر شده بود. بذر ترس و بیاعتمادی در ذهن بخشی از جامعه کاشته شد و این اطلاعات نادرست در شبکههای اجتماعی به سرعت گسترش یافت.
چندین مکانیسم روانشناختی در گسترش این باور غلط و تصمیمگیری اشتباه جمعی نقش داشتند.
اول، اتاقهای پژواک در شبکههای اجتماعی باعث شد والدینی که نگران بودند، عمدتاً با محتوا و افرادی روبرو شوند که عقاید ضدواکسن داشتند. این تعامل مداوم، باورهای نادرست آنها را تقویت و تثبیت کرد.
دوم، سوگیری تأیید باعث شد این افراد به طور فعال به دنبال اطلاعاتی بگردند که ترسشان را تأیید میکرد و شواهد علمی گسترده و معتبری را که خلاف آن را نشان میداد، نادیده بگیرند یا بیاعتبار بدانند.
سوم، استدلال احساسی بر منطق علمی غلبه کرد. داستانهای تأثیرگذار و عاطفی دربارهی کودکانی که والدینشان معتقد بودند پس از واکسیناسیون دچار اوتیسم شدهاند، بسیار قدرتمندتر از آمار و ارقام خشک علمی عمل میکرد، حتی اگر این داستانها هیچ رابطهی علت و معلولی را ثابت نمیکردند.
نتایج این تصمیمگیری جمعی فاجعهبار بود. نرخ واکسیناسیون در بسیاری از جوامع کاهش یافت و این امر منجر به شیوع مجدد بیماریهای خطرناک و قابل پیشگیری مانند سرخک شد که پیش از آن تقریباً ریشهکن شده بودند. در سال ۲۰۱۹، سازمان بهداشت جهانی، تردید در مورد واکسن را به عنوان یکی از ده تهدید اصلی برای سلامت جهانی معرفی کرد.
در روانشناسی تصمیمگیری به چه موضوعاتی میپردازیم؟
روانشناسی تصمیمگیری حوزهای گسترده است که با رشتههای گوناگونی مانند علوم اعصاب، اقتصاد و مدیریت پیوندی عمیق دارد. مواجهه با این حجم از اطلاعات بدون در اختیار داشتن یک نقشه راه مشخص، میتواند به سادگی به سردرگمی منجر شود. به همین دلیل، برای دستیابی به فهمی منسجم و کاربردی، ضروری است که یک چارچوب منطقی برای دنبال کردن مباحث داشته باشیم.
ما در مجموعه «روانشناسی تصمیمگیری» مسیر خود را با درس مبانی عصبشناختی تصمیمگیری، آغاز میکنیم. البته باید توجه داشت که در روانشناسی، تمرکز اصلی بر جنبههای ذهنی است و کمتر به ساختار فیزیکی مغز پرداخته میشود. با این وجود، درک اولیه از ساختار مغز، بهویژه بخشهایی که مستقیماً در فرایند تصمیمگیری نقش دارند، به فهم بهتر مباحث آینده کمک شایانی میکند. افزون بر این، یکی از اهداف کلیدی ما در این درس آن است که از همان ابتدا بپذیریم مغز به عنوان بستر سختافزاری تصمیمگیری، با محدودیتهای ذاتی و خارج از کنترلی روبهرو است. بنابراین، نباید انتظار داشته باشیم که با یادگیری روانشناسی تصمیمگیری، به موجودی بینقص تبدیل شویم که تمام انتخابهایش بیعیب و کامل است.
پس از آشنایی با این پایههای بیولوژیکی، رسماً وارد قلمرو روانشناسی میشویم و به سراغ فرآیندهای شناختی میرویم. شاید مطالعه این درس در ابتدا کمی نظری به نظر برسد و این پرسش را در ذهن ایجاد کند که: پس چه زمانی به خودِ تصمیمگیری میپردازیم؟
واقعیت این است که فرایندهای شناختی از بنیادیترین مفاهیمی هستند که برای درک عمیق مباحث بعدی به آنها نیاز داریم. یکی از آموزههای کلیدی در این بخش، آشنایی با محدودیتهای جدی این فرایندهاست. بسیاری از خطاهای ما در پردازش اطلاعات، ارزیابی گزینهها و انتخاب نهایی، دقیقاً از همین محدودیتها سرچشمه میگیرند. به همین علت، نه تنها با فرایندهای شناختی آشنا میشویم، بلکه در تکمیل آن، درس دیگری با عنوان بار شناختی را نیز مطالعه خواهیم کرد تا ببینیم ظرفیت ذهن ما برای پردازش اطلاعات تا چه اندازه محدود است.
پس از مطالعه سه درس نخست، احتمالاً شما نیز با ما همعقیده خواهید بود که بخش بزرگی از چالشهای ما در تصمیمگیری، به محدودیت توانمندیهای شناختیمان بازمیگردد. اما هدف از پذیرش این محدودیتها، تسلیم شدن در برابر آنها نیست؛ بلکه میخواهیم دریابیم که ذهن ما چگونه با این محدودیتها کنار میآید و چگونه میتوانیم برای عبور از آنها به ذهنمان کمک کنیم.
در پاسخ به این پرسش، خواهیم دید که یکی از راهکارهای اصلی ذهن برای عبور از محدودیتها، استفاده از الگوهای خودکار و میانبرهای ذهنی است. اما همین الگوها و میانبرها، در بسیاری از موارد به بروز خطاهای نظاممند منجر میشوند؛ خطاهایی که موضوع درس سوگیریهای شناختی هستند. برای مثال، اگر ببینیم گروهی از افراد به آسمان نگاه میکنند، ما نیز به احتمال زیاد به صورت خودکار همین کار را تکرار میکنیم، یا تمایل داریم اطلاعات را به گونهای تفسیر کنیم که باورهای پیشین ما را تأیید کنند. این خطاها موضوع بسیار مهمی هستند، زیرا هیچ انسانی از آنها مصون نیست و ظاهراً راهی برای حذف کامل آنها نیز وجود ندارد.
ذهن برای مدیریت محدودیتهای خود، راهکار دیگری نیز به کار میگیرد: به جای پردازش هر موضوعی از ابتدا، از ساختارها و الگوهای از پیش ساختهشده استفاده میکند. ذهن ما مملو از این ساختارهاست که در طول زمان شکل میگیرند و در موقعیتهای مشابه، به عنوان مرجع فراخوانی میشوند تا فشار شناختی کاهش یابد. در این زمینه، آشنایی با دو مفهوم «طرحوارههای شناختی» و «مدلهای ذهنی» بسیار مفید است. این مفاهیم که توجه زیادی را در کتابها و رسانهها به خود جلب کردهاند، برای خودشناسی و بهبود تصمیمگیری نیز اهمیت حیاتی دارند.
طرحوارههای شناختی باورهای بنیادین و چارچوبهای فکری عمیقی هستند که ما درباره خود، دیگران و جهان داریم. برای نمونه، فردی با طرحواره استحقاق، ممکن است همواره خود را محق به دریافت امتیازات بیشتر بداند، یا فردی با طرحواره رهاشدگی، دائماً نگران تنها ماندن باشد.
در کنار طرحوارهها، با مدلهای ذهنی نیز آشنا میشویم. مدلهای ذهنی، نقشههای سادهشدهای هستند که ذهن ما از نحوه کارکرد سیستمهای پیچیده میسازد. مثلاً یک مدیر باتجربه، مدلی ذهنی از سازوکار سازمان خود دارد که به او در درک سریع شرایط و اتخاذ تصمیمهای فوری کمک میکند. اما همین مدل، اگر مبتنی بر فرضهای نادرستی باشد یا با تغییر شرایط بیرونی بهروز نشود، میتواند به تصمیمهای اشتباه منجر شود.
بنابراین، سه درس مهم در ارتباط با سوگیریها، طرحوارههای شناختی و مدلهای ذهنی خواهیم داشت که همگی به نوعی به محدودیتهای شناختی ما و راهکارهای ذهن برای مواجهه با آنها میپردازند.
با وجود این که سازوکارهای ذهنی و سوگیریها کمابیش در همه انسانها مشترک هستند، این پرسش مطرح میشود که چرا افراد در شرایط یکسان، تصمیمهای متفاوتی میگیرند؟ پاسخ در «تفاوتهای فردی» نهفته است.
برای درک این تفاوتها، ابتدا به سراغ سبکهای تفکر میرویم. مثلاً. فرض کنید میخواهید خودروی جدیدی بخرید. یک نفر ممکن است جدولی دقیق از مشخصات فنی، مصرف سوخت و نظرات کاربران تهیه کند و بر اساس تحلیل منطقی تصمیم بگیرد (سبک تحلیلی). فردی دیگر اما چند خودرو را آزمایش میکند و در نهایت همان را انتخاب میکند که «حس بهتری» به او میدهد (سبک شهودی). علاوه بر این دو، سبکهای دیگری مانند تفکر انتقادی، سیستمی و خلاقانه نیز وجود دارند. هیچکدام از این سبکها لزوماً برتر از دیگری نیستند، اما مفید است که سبک تفکر غالب خود را بشناسیم و بیاموزیم که در مواجهه با هر مساله، کدام سبک تفکر احتمالاً به نتایج مطلوبتری منجر میشود.
سپس به ابعاد شخصیت میپردازیم؛ ویژگیهای پایداری که انتخابهای ما را در بلندمدت شکل میدهند. برای نمونه، فردی که ویژگی وظیفهشناسی بالایی دارد، احتمالاً در سرمایهگذاری محتاطتر عمل میکند، در حالی که فردی با گشودگی به تجربه بالا، ممکن است به سادگی کسبوکار فعلی خود را برای دنبال کردن یک ایده جدید رها کند.
در نهایت نیز نقش سن، جنسیت و هوش را با نگاهی موشکافانه بررسی میکنیم تا ببینیم عواملی مانند میزان رشدیافتگی مغز، تجربیات زیسته و توانایی پردازش اطلاعات پیچیده، چگونه بر کیفیت انتخابهای ما اثر میگذارند.د.
علاوه بر ویژگیهای پایدار شخصیتی، تصمیمهای ما در هر لحظه تحت تأثیر نیروهای درونی و پویایی قرار میگیرد که ممکن است باعث شوند رفتارهای متفاوت یا غیرمنطقی نشان دهیم.
در این راستا، ابتدا نقش هیجانات و احساسات را بررسی میکنیم. بسیاری از ما آموختهایم که تصمیمگیری عقلانی به معنای نادیده گرفتن یا سرکوب کردن هیجانات است. اما روانشناسی مدرن نگاه متفاوتی دارد. هیجانات، دادههای مهمی از محیط و وضعیت درونی ما ارائه میدهند. تصور کنید ایمیلی تند و انتقادی از مدیر خود دریافت کردهاید. هیجان اولیه خشم ممکن است شما را به نوشتن پاسخی شتابزده و دفاعی سوق دهد. رویکرد پختهتر، سرکوب این خشم نیست، بلکه تشخیص آن و درک پیامش است: «احساس میکنم به من بیانصافی شده است». با درنگ و مدیریت این هیجان، میتوان از انرژی آن برای تنظیم پاسخی منطقیتر و سازندهتر بهره برد. هدف، حذف هیجانات نیست، بلکه استفاده هوشمندانه از آنهاست.
در ادامه نقش انگیزه در تصمیمگیری را بررسی میکنیم تا بفهمیم «چرایی» انتخابهایمان چیست. چرا یک نفر شغل پردرآمد اما پراسترس را انتخاب میکند و دیگری به شغلی با درآمد کمتر اما رضایت درونی بالاتر رضایت میدهد؟ پاسخ در تفاوت میان انگیزههای درونی (مانند حس کنجکاوی و رضایت شخصی) و انگیزههای بیرونی (مانند پاداش مالی و تأیید اجتماعی) نهفته است. درک این که کدام یک از این نیروها در یک تصمیم خاص محرک اصلی ماست، به همسو کردن انتخابهایمان با ارزشهای عمیقتر و دستیابی به رضایت پایدار کمک میکند.
در نهایت، به عادتها میپردازیم؛ تصمیمهای خودکاری که زمانی آگاهانه بودهاند اما اکنون به بخشی از ناخودآگاه ما تبدیل شدهاند. بخش بزرگی از کارهای روزمره ما، از مسواک زدن صبحگاهی گرفته تا مسیری که برای رفتن به محل کار انتخاب میکنیم، بر اساس عادت انجام میشود. این سازوکار، با خودکارسازی رفتارها، انرژی ذهنی ما را برای تصمیمهای مهمتر حفظ میکند. اما همین ویژگی میتواند ما را در الگوهای ناکارآمد گرفتار کند. برای مثال، عادت به برداشتن تلفن همراه در لحظهای که با یک کار دشوار مواجه میشویم، یک تصمیم خودکار است که ما را از تمرکز و پیشرفت باز میدارد. شناخت حلقه عادت (سرنخ، روتین، پاداش) گام اول برای بازطراحی این الگوهای قدرتمند است.
تا این نقطه از مسیر، بیش از هر چیر به دنیای درونی تصمیمگیرنده توجه داشتیم؛ اما عوامل خارجی نیز نقش مهمی دارند. برای در نظر داشتن عوامل خارجی، بخشی از مهمترین این عوامل را در درس نقش عوامل فرهنگی و اجتماعی مطالعه خواهیم کرد. شاید در نگاه اول تصور کنیم که عوامل فرهنگی و اجتماعی بسیار کلان هستند و تأثیر چندانی روی تصمیمهای عادی ما ندارند؛ اما آیا تا به حال در جلسهای با نظر گروه موافقت کردهاید، در حالی که در خلوت خود تردید داشتهاید؟ یا لباسی را خریدهاید چون «مد روز» بوده است؟ اینها نمونههای کوچکی از قدرت هنجارها، ارزشهای جامعه و فشار گروهی هستند. در این درس، خواهیم دید که چگونه فرهنگ و بستر اجتماعی، چارچوبی نامرئی برای انتخابهای ما میسازند و گاهی حتی قضاوتهای فردی ما را به نفع خواست جمعی تغییر میدهند.
پس از شناخت عوامل درونی و بیرونی، زمان آن است که با نگاهی کاربردیتر، به سراغ چالشهای پیچیدهای برویم که در دنیای واقعی با آنها روبهرو میشویم.
چالش نخست، خستگی تصمیمگیری است. شاید تجربه کرده باشید که در پایان یک روز کاری طولانی، حتی انتخاب یک فیلم برای تماشا کردن هم کاری طاقتفرسا به نظر میرسد. این پدیده نشان میدهد که توانایی ما برای اتخاذ تصمیمهای باکیفیت، منبعی محدود است که به مرور زمان تحلیل میرود.
چالش دوم، تصمیمگیری در شرایط عدم قطعیت، ریسک و ابهام است. ریسک، مانند پرتاب تاس، وضعیتی است که در آن احتمالات را میدانیم؛ اما ابهام، مانند سرمایهگذاری در یک فناوری کاملاً جدید، شرایطی است که در آن حتی از نتایج ممکن نیز بیخبریم. در این درس، راهکارهای مواجهه با این شرایط را بررسی میکنیم.
چالش سوم، دوراهیهای اخلاقی است. تصور کنید مدیری هستید که از تعدیل نیروی قریبالوقوع خبر دارید اما اجازه اطلاعرسانی ندارید. همکار صمیمی شما که قصد خرید خانه دارد، درباره امنیت شغلیاش از شما میپرسد. چه میکنید؟ این موقعیتهای دشوار که ارزشها را در مقابل هم قرار میدهند، موضوع درس اخلاق در تصمیمگیری خواهند بود.
آشنایی با تمام این سازوکارها و چالشها، ما را به تصمیمگیرندگان آگاهتری تبدیل میکند. اما گام نهایی، حرکت از «دانستن» به «توانستن» و تقویت فعالانه این مهارت است. در این بخش پایانی، به ابزارهای بهبود میپردازیم.
ابتدا به سراغ مفهوم ذهنیت میرویم. برخلاف تصور رایج، ذهنیت با مدل ذهنی متفاوت است. در اینجا، بهطور خاص به نظریه کارول دوک و تفاوت میان «ذهنیت رشد» و «ذهنیت ثابت» میپردازیم. فردی با ذهنیت ثابت، شکست را نشانه ناتوانی میداند، اما فردی با ذهنیت رشد، آن را فرصتی برای یادگیری تلقی میکند. این تفاوت نگاه، کلید بهبود مستمر است.
با این وجود، مقدمه این بهبود، خودآگاهی است. خودآگاهی صرفاً یک مفهوم عرفانی نیست، بلکه یک مهارت شناختی است؛ توانایی مشاهده بیطرفانه افکار و هیجانات خود در لحظه وقوع. خودآگاهی یعنی بتوانیم در میانه یک بحث داغ، سوگیری تأییدی خود را تشخیص دهیم، متوجه شویم که خستگی تصمیمگیری در حال اثرگذاری بر انتخابهایمان است، یا اذعان کنیم که مدل ذهنی ما از یک موقعیت، دیگر کارایی ندارد. این مهارت، مانند تاباندن نورافکنی به درون ماشین ذهن است و به ما امکان میدهد خطاها را قبل از آن که به تصمیمهای پرهزینه منجر شوند، شناسایی و اصلاح کنیم.
در نهایت، مسیر آموزش روانشناسی تصمیمگیری را با خلاقیت به پایان میرسانیم. اغلب مدلهای تصمیمگیری فرض میکنند که گزینهها از قبل مشخص هستند، اما در دنیای واقعی، تولید گزینههای خوب، خود دشوارترین بخش مساله است. خلاقیت، مهارتی است که به ما کمک میکند از چارچوبهای ذهنی رایج فراتر رویم، مساله را بازتعریف کنیم و راهحلهای نوآورانهای بیابیم.
(تمرینهایی برای ورود به مباحث روانشناسی تصمیمگیری)
در بخش نخست این مجموعه، به مقدمهای از روانشناسی تصمیمگیری پرداختیم. مشاهده کردیم که برخلاف تصور رایج از انسان به عنوان موجودی کاملاً منطقی، تصمیمهای ما اغلب تحت تأثیر نیروهای پنهانی مانند هیجانات، تجربیات گذشته و فشار محیط قرار دارند. سه نمونهای که بررسی شد، یعنی فرود بر رودخانه هادسون، شکست تجاری کوکاکولای جدید و گسترش باور نادرست درباره واکسن، هر یک جنبهای از این نیروهای پنهان را آشکار کردند.
تمرینهایی که در ادامه میخوانید، بهانهای است برای این که شما نیز چنین نمونههایی را در زندگی خود بیابید و گام نخست را برای تبدیل شدن به یک تصمیمگیرندهی آگاه بردارید.
(تمرین ۱- بررسی یک تصمیم آنی)
خلبان سولنبرگر در ۲۰۸ ثانیه، با تکیه بر دههها تجربه و مدیریت هیجان، تصمیمی حیاتی گرفت. همهی ما در مقیاسهای کوچکتر با لحظاتی مواجه میشویم که زمان اندک است، فشار بالاست و باید سریع واکنش نشان دهیم. یکی از این موقعیتها را در زندگی خود به یاد بیاورید؛ مثلاً لحظهای که نزدیک بود تصادف کنید، در خانه با یک خطر فوری مواجه شدید، یا در محیط کار باید به یک بحران ناگهانی پاسخ میدادید. اکنون با تمرکز بر آن خاطره، به پرسشهای زیر پاسخ دهید.
۱- آشفتگی درون: در اولین ثانیههای آن موقعیت، چه احساسات و واکنشهای جسمیای را تجربه کردید؟ آیا حس کردید که قلبتان به شدت میزند و ذهنتان فقط روی خطر متمرکز شده است؟ یا برعکس، برای لحظاتی احساس کرختی و فلج شدن داشتید و نمیدانستید چه کنید؟
۲- اولین واکنش: اولین کاری که به صورت تقریبا خودکار انجام دادید چه بود؟ آیا این یک واکنش حسابشده بود یا یک اقدام شتابزده که صرفاً به ذهنتان رسید؟
۳- نقش تجربه: آیا پیش از آن، تجربهی مشابهی (هرچند کوچکتر) داشتید؟ آیا حس کردید که آن تجربهی گذشته به شما کمک کرد تا به صورت غریزی و بدون فکر کردن طولانی، کار درست را انجام دهید (مانند شهود خلبان سولنبرگر)؟ یا به دلیل بیتجربگی، کاملاً سردرگم بودید؟
۴- صدای دیگران در برابر صدای درون: آیا در آن لحظه فرد دیگری حضور داشت که پیشنهادی بدهد یا فریاد بزند؟ آیا به حرف او عمل کردید یا به تشخیص خودتان؟ سولنبرگر پیشنهاد برج مراقبت را نادیده گرفت. آیا شما هم در آن لحظه مجبور شدید بین یک توصیهی بیرونی و قضاوت شخصی خودتان یکی را انتخاب کنید؟ چرا؟
(تمرین ۲- بررسی یک خرید)
مدیران کوکاکولا با تکیه بر دادههای منطقی (نتایج تست طعم) تصمیمی گرفتند که با شکست مواجه شد، زیرا نیروی قدرتمند احساسات، خاطرات و هویت مشتریان را نادیده گرفته بودند. این نبرد میان منطق و احساس در بسیاری از خریدهای ما جریان دارد. یکی از خریدهای مهم یا بهیادماندنی اخیر خود را انتخاب، و آن را تحلیل کنید.
۱- فهرست منطقی: دلایل «عقلانی» و منطقی خود را برای آن خرید فهرست کنید. مواردی مانند قیمت، کیفیت، ویژگیهای فنی، کارایی و نیاز واقعی. اینها شبیه نتایج «تست طعم» برای مدیران کوکاکولا هستند.
۲- فهرست احساسی: اکنون به لایهی عمیقتر بروید. آن خرید چه «احساسی» به شما داد؟ آیا باعث شد احساس بهتری نسبت به خودتان داشته باشید؟ آیا شما را به یاد خاطرهی خوبی میانداخت؟ آیا این خرید به نوعی با هویت شما یا تصویری که دوست دارید از خودتان ارائه دهید، مرتبط بود؟ (مثلاً حس بهروز بودن، خاص بودن، یا تعلق به یک گروه خاص).
۳- وزندهی به نیروها: با خودتان صادق باشید. در لحظهی نهایی تصمیم، کدام دسته از دلایل (فهرست منطقی یا فهرست احساسی) وزن بیشتری داشت؟ آیا ممکن است دلایل منطقی، توجیهی برای پوشاندن یک خواستهی عمیقاً احساسی بوده باشند؟
۴- پیام پنهان فروشنده: فروشنده یا تبلیغات آن محصول، بیشتر روی کدام جنبه تأکید میکرد؟ آیا مشخصات فنی را برجسته میکرد یا داستانی احساسی تعریف میکرد و تصاویری جذاب از سبک زندگی مرتبط با آن محصول نشان میداد؟ این مشاهدات چه چیزی را در مورد درس گرفتن (یا نگرفتن) کسبوکارها از ماجرای کوکاکولا به شما میگوید؟
(تمرین ۳- بررسی یکی از شنیدههای تاثیرگذار)
ماجرای اندرو ویکفیلد به ما نشان داد که چگونه یک داستان شخصی، عاطفی و تکاندهنده میتواند بر کوهی از شواهد علمی و آماری غلبه کند و باورهای میلیونها نفر را شکل دهد. این پدیده فقط به مسائل بزرگ محدود نمیشود و در زندگی روزمره ما نیز رخ میدهد. زمانی را به یاد بیاورید که یک «داستان شخصی» شما را در مورد موضوعی متقاعد کرده است. این موضوع میتواند هر چیزی باشد: از یک توصیهی پزشکی غیرمتعارف و یک شایعه در مورد فردی دیگر گرفته تا یک فرصت سرمایهگذاری وسوسهانگیز.
۱- قدرت داستان: آن داستان چه ویژگیهایی داشت که آن را تا این حد باورپذیر و تأثیرگذار میکرد؟ آیا گویندهی داستان فردی بود که به او اعتماد داشتید؟ آیا داستان سرشار از جزئیات احساسی و قابل همذاتپنداری بود؟ دقیقاً چه چیزی در آن روایت، شما را تحت تأثیر قرار داد؟
۲- جستجوی مخالف: پس از شنیدن آن داستان، آیا به طور فعال به دنبال اطلاعات یا آماری جستوجو کردید که بتواند آن داستان را رد کند؟ یا بیشتر به دنبال شواهد دیگری بودید که همان داستان را تأیید کند؟ (به یاد بیاورید که در ماجرای واکسن، والدین نگران چگونه شواهد علمی را نادیده میگرفتند).
۳- حلقه اطرافیان: در آن زمان، آیا اطرافیان و دوستان شما نیز به آن داستان باور داشتند؟ چقدر نظر و تأیید آنها در پذیرش آن داستان توسط شما مؤثر بود؟
۴- درس شخصی: این تمرین به دنبال قضاوت در مورد درستی یا نادرستی آن باور نیست. هدف، درک یک سازوکار مهم ذهنی است. این تجربه چه درسی به شما میدهد در مورد اینکه چرا ذهن ما گاهی برای داستانهای جذاب و شخصی، اعتبار بیشتری نسبت به دادههای خشک و آماری قائل میشود؟ چگونه میتوانید از این پس، با آگاهی بیشتری با داستانهای تأثیرگذار مواجه شوید؟
شما درس 1 از مجموعه روانشناسی تصمیمگیری را مطالعه کردهاید. درسهای این مجموعه به ترتیب عبارتند از:
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.