شما در حال خواندن درس احساسات چه هستند و چگونه بر تصمیمگیری اثر میگذارند؟ از مجموعه روانشناسی تصمیمگیری هستید.
کشمکش میان آنچه «عقل» حکم میکند و آنچه «دل» میخواهد، داستانی آشنا در زندگی همه ماست. این دوگانگی، قلب تپنده چالشهای تصمیمگیری انسان را تشکیل میدهد. در بسیاری از لحظات سرنوشتساز، منطق و احساس همچون دو نیروی قدرتمند در وجود ما، مسیرهای متفاوتی را نشان میدهند و ما را در میان راههای دشوار انتخاب، سرگردان میکنند.
تصور کنید در رابطهای عاطفی با فراز و نشیبهای فراوان قرار دارید. عقل شما فهرست بلندی از ناسازگاریها، مشکلات ارتباطی و آیندهای نامشخص را پیش رویتان میگذارد و حکم به پایان رابطه میدهد. اما در همان زمان، عواطف شما با یادآوری خاطرات شیرین، امید به بهبود شرایط و شاید ترس از تنهایی، شما را به ماندن و ادامه دادن تشویق میکند. در چنین موقعیتی، منطق و احساس آشکارا در دو جهت مخالف عمل میکنند.
در تاریخ اندیشه بشری، بهویژه در فلسفه غرب، دیدگاه غالب همواره عقلانیت ناب را به عنوان عالیترین توانایی انسان ستوده است. در مقابل، احساسات و عواطف اغلب به چشم نیروهایی مزاحم و غیرمنطقی دیده شدهاند که قضاوت صحیح ما را مخدوش میکنند. بسیاری از متفکران، هیجانات را همچون مهای غلیظ دانستهاند که شفافیت تفکر منطقی را میپوشاند و ما را به سمت تصمیمهای شتابزده و نادرست هدایت میکند.
اما آیا این تصویر سیاه و سفید از تقابل کامل عقل و احساس با واقعیت پیچیده ذهن انسان همخوانی دارد؟ آیا منطقی است که احساسات، به عنوان فرآیندهایی که طی میلیونها سال تکامل شکل گرفتهاند، صرفاً نقشی مخرب و بازدارنده داشته باشند؟ یافتههای روانشناسی شناختی، علوم اعصاب و اقتصاد رفتاری نشان میدهند که باید در این دیدگاه سنتی بازنگری اساسی صورت گیرد.
این بازنگری ضروری است، چرا که پژوهشهای معاصر آشکار میسازند که احساسات نه تنها همیشه مانعی برای تصمیمگیری درست نیستند، بلکه در موارد بسیاری نقشی حیاتی و سازنده در این فرآیند ایفا میکنند. احساسات میتوانند به سرعت اطلاعات ارزشمندی را در اختیار ما قرار دهند، به ما در اولویتبندی گزینهها کمک کنند، انگیزه لازم برای دنبال کردن اهداف را فراهم آورند و حتی در شکلگیری قضاوتهای اخلاقی و اجتماعی نقشی بنیادین داشته باشند.
در این درس به بررسی تأثیر هیجانات و احساسات بر فرآیند تصمیمگیری خواهیم پرداخت. ابتدا با ماهیت و چگونگی شکلگیری هیجانات و احساسات آشنا میشویم. سپس خواهیم دید که چگونه میتوانند گاهی ما را به بیراهه ببرند، اما همزمان همچون راهنمای درونی، ما را به سوی انتخابهای بهتر هدایت کنند. شناخت این نقش دوگانه و یادگیری چگونگی تعامل سازنده با دنیای احساسات، گامی اساسی برای تبدیل شدن به تصمیمگیرندگانی آگاه و خردمند است.
هیجانات و احساسات چه هستند؟
در زبان روزمره، واژگان هیجان (Emotion) و احساس (Feeling) اغلب به جای هم به کار میروند و تمایز روشنی میان آنها وجود ندارد. اما از منظر علمی، به ویژه در روانشناسی و علوم اعصاب، تفکیک این دو مفهوم برای درک بهتر ساز و کارهای درونی، ضروری است. در ادامه به تعریف دقیق هر یک از این واژگان، ویژگیهای متمایزشان و ارتباط میان آنها خواهیم پرداخت.
هیجان چیست؟
هیجان را میتوان پاسخ پیچیده، خودکار و عمدتاً ناخودآگاه سیستم عصبی و فیزیولوژیک بدن به یک محرک معنادار تعریف کرد. این محرک میتواند چیزی در محیط بیرونی باشد (مانند دیدن یک خطر، شنیدن یک خبر خوب) یا یک رویداد درونی (مانند یک خاطره یا یک فکر).
هیجانات بدن را برای واکنش سریع و مناسب آماده میکنند. هنگامی که با یک محرک هیجانانگیز روبرو میشویم، مجموعهای از تغییرات فیزیولوژیک و عصبی در بدن ما رخ میدهد. این تغییرات توسط سیستم عصبی خودکار (شامل شاخههای سمپاتیک و پاراسمپاتیک) و سیستم غدد درونریز (که هورمونهایی مانند آدرنالین و کورتیزول را ترشح میکنند) تنظیم میشوند.
این پاسخها شامل تغییر در ضربان قلب، فشار خون، الگوی تنفس، تعریق، گشاد شدن یا تنگ شدن مردمک چشم، تغییر در جریان خون به سمت عضلات یا اندامهای داخلی و افزایش یا کاهش فعالیت گوارشی میشوند. این واکنشها عمدتاً غیرارادی هستند و پیش از آنکه فرصت فکر کردن داشته باشیم، اتفاق میافتند. برای مثال، وقتی ناگهان صدای بلندی میشنوید، پیش از آنکه بفهمید منشأ صدا چیست، ممکن است قلبتان شروع به تپیدن کند و بدنتان منقبض شود. این همان پاسخ هیجانی اولیه است.
هیجانها معمولاً کوتاهمدت هستند؛ آنها مانند جرقهای ناگهانی در پاسخ به محرک خاصی ظاهر میشوند و پس از رفع محرک یا تغییر شرایط، نسبتاً سریع فروکش میکنند. این ویژگی گذرا بودن و ارتباط مستقیم با یک محرک مشخص، هیجان را از حالات عاطفی پایدارتر و فراگیرتری مانند خُلق (Mood) متمایز میکند. خلق، برخلاف هیجان که پاسخی به یک رویداد آنی است، یک وضعیت عاطفی زمینهای با شدت کمتر اما مدت زمان طولانیتر (از چند ساعت تا چند روز یا حتی بیشتر) است که لزوماً دلیل آنی و روشنی ندارد و بیشتر شبیه به یک «جوّ» یا «رنگ» عاطفی کلی عمل میکند که بر تجربیات ما سایه میاندازد.
دیگر ویژگی بارز هیجانها، شدت بالقوه بالای آنهاست. پاسخهای فیزیولوژیک میتوانند بسیار قوی باشند و انرژی زیادی را در بدن بسیج کنند. علاوه بر این، هیجانها اغلب دارای نمودهای بیرونی قابل مشاهده هستند. تغییرات چهره (مانند لبخند، اخم، بالا رفتن ابروها)، تغییرات در وضعیت بدن (مانند قوز کردن، راست ایستادن)، تغییر در لحن صدا و حرکات بدنی، همگی میتوانند بازتابی از هیجان تجربه شده باشند. بسیاری از این نمودهای بیرونی، به ویژه حالات چهره مرتبط با هیجانهای پایه (مانند شادی، غم، ترس، خشم، تعجب، انزجار)، در فرهنگهای مختلف جهان مشترک هستند که نشاندهنده پایه زیستی آنهاست.
مثال کلاسیک برای درک هیجان، پاسخ «جنگ یا گریز» است. تصور کنید در جنگل قدم میزنید و ناگهان با یک حیوان وحشی روبرو میشوید. در کسری از ثانیه، سیستم عصبی سمپاتیک شما فعال میشود. غدد فوق کلیوی آدرنالین ترشح میکنند. قلب شما به شدت شروع به تپیدن میکند تا خون بیشتری را به عضلات برساند، تنفستان سریع و سطحی میشود تا اکسیژن بیشتری جذب کنید، مردمک چشمتان گشاد میشود تا نور بیشتری دریافت کنید و دید بهتری داشته باشید، قند خونتان بالا میرود تا انرژی فوری فراهم شود و حتی ممکن است تعریق کنید. تمام این تغییرات فیزیولوژیک، که مجموعاً هیجان «ترس» را تشکیل میدهند، بدن شما را برای یکی از دو واکنش حیاتی آماده میکند: مقابله با تهدید (جنگ) یا فرار از آن (گریز).
احساس چیست؟
در مقابل هیجان که یک پاسخ فیزیولوژیک و عصبی است، احساس به تجربه ذهنی، آگاهانه و شخصی از آن حالت هیجانی اشاره دارد. احساس، در واقع، «برداشت» یا «تفسیر» ما از آن تغییرات بدنی و عصبی است که در پاسخ به محرک رخ دادهاند. وقتی میگوییم «من احساس ترس میکنم»، «من احساس شادی میکنم» یا «من احساس غم میکنم»، در حال توصیف احساس خود هستیم.
احساس، لایهای از آگاهی است که بر روی پاسخ هیجانی قرار میگیرد. مغز ما نه تنها تغییرات فیزیولوژیک بدن را رصد میکند، بلکه این تغییرات را در بستر موقعیتی که در آن قرار داریم، تفسیر میکند و به آن برچسب میزند. این برچسب زدن و آگاهی از حالت درونی، همان چیزی است که ما آن را «احساس» مینامیم. بنابراین احساس، جنبهای شناختی و تجربهای دارد که هیجان فیزیولوژیک فاقد آن است.
در مقایسه با هیجانها که کوتاهمدت و گذرا هستند، احساسات میتوانند بادوامتر باشند. ممکن است پاسخ فیزیولوژیک اولیه ترس پس از رفع خطر فروکش کند، اما «احساس ناامنی» یا «احساس نگرانی» ناشی از آن تجربه، برای مدتی طولانیتر با ما باقی بماند. شدت احساسات نیز متغیرتر است و لزوماً با شدت پاسخ هیجانی اولیه یکی نیست؛ ما میتوانیم احساسات خفیف، متوسط یا شدیدی را تجربه کنیم.
با این حال، حتی احساسات بادوامتر نیز معمولاً از «خُلق» که پیشتر به آن اشاره شد، کوتاهمدتتر هستند. خلق، همانطور که گفتیم، حالتی پایدارتر و کمتر متمرکز بر یک رویداد خاص است. برای مثال، ممکن است فردی پس از یک موفقیت، برای ساعاتی «احساس شادی» کند، اما اگر به طور کلی دارای «خلق شاد» باشد، این حالت مثبت ممکن است روزها یا هفتهها به عنوان پسزمینه تجربیاتش حضور داشته باشد و بر نحوه شکلگیری احساسات مختلف او در موقعیتهای گوناگون تأثیر بگذارد.
مهمترین ویژگی احساسات، ماهیت درونی و شخصی آنهاست. تجربه احساسی هر فرد منحصر به فرد است و تحت تأثیر تجربیات گذشته، باورها، ارزشها، شخصیت و حتی فرهنگ او قرار دارد. دو نفر ممکن است در یک موقعیت مشابه، پاسخ هیجانی فیزیولوژیک کمابیش یکسانی نشان دهند، اما احساسات متفاوتی را گزارش کنند، زیرا تفسیر آنها از موقعیت و از حالت بدنیشان متفاوت است.
ارتباط میان هیجان و احساس
با وجود تمایز مفهومی میان هیجان و احساس، این دو در عمل به شدت به یکدیگر وابسته و در تعامل هستند. جدا کردن کامل آنها در تجربه زیسته تقریباً غیرممکن است و آنها اغلب به صورت یک چرخه پویا عمل میکنند.
همانطور که اشاره شد، در اغلب موارد پاسخ هیجانی فیزیولوژیک پیشزمینه و بستر شکلگیری احساس است. تغییرات بدنی که در سطح هیجان رخ میدهند، سیگنالهای اولیهای هستند که توسط مغز دریافت و سپس به صورت یک احساس آگاهانه تفسیر میشوند. بدون این زیربنای فیزیولوژیک، تجربه احساسی کامل نخواهد بود.
این رابطه یکطرفه نیست. احساسات ما نیز میتوانند بر هیجانات و وضعیت فیزیولوژیک بدن تأثیر بگذارند. وقتی ما آگاهانه بر یک احساس خاص (مثلاً خشم) تمرکز میکنیم، به آن فکر میکنیم و آن را در ذهن خود مرور میکنیم، این کار میتواند به تداوم یا حتی تشدید پاسخهای فیزیولوژیک مرتبط با آن هیجان (مانند بالا ماندن فشار خون) منجر شود. به همین ترتیب، خُلق زمینهای ما نیز بر این چرخه تأثیر میگذارد. خلق افسرده میتواند باعث شود فرد محرکهای محیطی را منفیتر تفسیر کند، که این خود احتمال برانگیختگی هیجاناتی مانند غم یا اضطراب را افزایش میدهد و به نوبه خود منجر به احساسات منفی بیشتری میشود. بالعکس، خلق مثبت میتواند به عنوان یک ضربهگیر عمل کند و باعث شود فرد در مواجهه با ناملایمات، هیجانات منفی کمتری را تجربه کند و احساسات مثبتتری داشته باشد.
تلاش آگاهانه برای تغییر احساس (مثلاً از طریق تکنیکهای آرامسازی یا بازسازی شناختی) میتواند به تدریج پاسخهای هیجانی و فیزیولوژیک بدن و حتی در بلندمدت، خلق را نیز تعدیل کند. افکار، احساسات و خلق ما میتوانند یک حلقه بازخورد پیچیده با وضعیت بدنیمان ایجاد کنند.
پس چرا این تمایز اهمیت دارد؟ درک تفاوت بین پاسخ خودکار و فیزیولوژیک هیجان و تجربه ذهنی و تفسیری احساس، به ما کمک میکند تا بفهمیم کدام بخش از این فرآیند کمتر تحت کنترل آگاهانه ماست (پاسخ هیجانی اولیه) و کدام بخش انعطافپذیری بیشتری دارد و میتواند از طریق تمرکز، تفسیر و شناخت مدیریت شود (احساس). این درک، پایه و اساس بسیاری از راهبردهای تنظیم هیجانی است.
با این حال، باید به خاطر داشت که در تجربه واقعی و در لحظه تصمیمگیری، هیجان، احساس و خلق در هم تنیدهاند. آنچه ما تجربه میکنیم، یک کل یکپارچه از تغییرات بدنی، افکار، آگاهی ذهنی و یک حالت عاطفی زمینهای است. به همین دلیل، دانشمندان اغلب از یک اصطلاح چترگونه به نام عاطفه (Affect) استفاده میکنند تا به کل این طیف از پدیدهها، از پاسخهای هیجانی آنی گرفته تا احساسات آگاهانه و خلقهای پایدار، اشاره کنند. عاطفه در معنای وسیع خود، هر نوع حالت یا تجربهای است که جنبه ارزشی (مثبت یا منفی بودن) یا برانگیختگی (شدت) داشته باشد.
بنابراین، در ادامه این فصل، گرچه این تمایزهای مفهومی (هیجان، احساس، خلق) را مد نظر داریم، اما ممکن است گاهی از واژه «عواطف» یا عبارت کلیتر «حالات عاطفی» (که به همین مفهوم عاطفه یا Affect اشاره دارد) برای اشاره به این تجربه یکپارچه استفاده کنیم. مهم آن است که خواننده اکنون درک دقیقتری از لایههای مختلف این تجربه، از پاسخهای زیستی اولیه تا تفسیرهای شناختی آگاهانه و حالات پایدارتر خلق، به دست آورده است.
هنگامی خشمگین میشویم یا غم سنگینی را تجربه میکنیم، این احساسات چنان عمیق و شخصی به نظر میرسند که گویی از دنیایی فراتر از ماده نشأت گرفتهاند. بسیاری از ما احساسات را به عنوان پدیدههایی غیرمادی تصور میکنیم. این دیدگاه را میتوان در بسیاری از سنتهای فلسفی و ادبی مشاهده کرد؛ جایی که اغلب از «قلب» به عنوان مرکز احساسات و امری جدا از «مغز» به عنوان مرکز تفکر منطقی یاد میشود. اما آیا این دوگانگی با یافتههای علمی معاصر همخوانی دارد؟
پژوهشهای حوزه علوم اعصاب، تصویری متفاوت ارائه میدهند. تصویربرداریهای مغزی نشان میدهند که هنگام تجربه احساسات مختلف، بخشهای خاصی از مغز ما فعال میشوند. برای مثال، آمیگدال (بادامه مغز) در پردازش ترس نقش محوری دارد، در حالی که اینسولا با تجربه احساس چندشآوری مرتبط است و قشر سینگولیت قدامی در تجربه همدلی و درد عاطفی دخیل است. علاوه بر این، هورمونهایی مانند اکسیتوسین، دوپامین، سروتونین و اندورفینها نیز در شکلگیری احساسات گوناگون نقش اساسی دارند. این شواهد نشان میدهند که احساسات، دستکم تا حد زیادی، پدیدههایی مادی و زیستشیمیایی هستند.
با این حال، تقلیل دادن کامل احساسات به فرآیندهای زیستشیمیایی، بخش مهمی از تصویر را نادیده میگیرد. تجربه زیسته ما از احساسات، چیزی فراتر از تغییرات نورونی و هورمونی است. هنگامی که با شنیدن یک قطعه موسیقی اشک میریزیم، یا با دیدن رنج دیگران به درد میآییم، یا با تماشای غروب آفتاب احساس آرامش عمیقی را تجربه میکنیم، این لحظات را نمیتوان صرفاً به فعالیت سلولهای عصبی تقلیل داد. آنچه ما تجربه میکنیم، چیزی است که فیلسوفان ذهن آن را «کیفیات ذهنی» یا «تجربه آگاهانه» مینامند؛ جنبههایی از تجربه که به نظر میرسد توصیف فیزیکی کاملی از آنها ناممکن باشد. این همان چیزی است که فیلسوف استرالیایی، دیوید چالمرز، آن را «مساله سخت آگاهی» مینامد.
شاید بتوان گفت که احساسات در مرز میان دنیای مادی و غیرمادی قرار دارند. از یک سو، پایههای زیستشناختی آنها غیرقابل انکار است و میتوان با تغییر در شیمی مغز (مثلاً از طریق داروها یا تحریک الکتریکی)، احساسات را دستکاری کرد. از سوی دیگر، تجربه شخصی و ذهنی ما از احساسات، چیزی است که به نظر میرسد فراتر از توصیفات مادی صرف باشد. همچنین، احساسات ما عمیقاً با معانی، ارزشها و روایتهایی که برای زندگی خود میسازیم، در هم تنیدهاند؛ عناصری که به سختی میتوان آنها را در قالب نورونها و مولکولها تعریف کرد.
مروری بر نظریههای کلاسیک و معاصر شکلگیری احساسات و هیجانات
هنگامی که با خبری غافلگیرکننده روبرو میشویم، چگونه در چند ثانیه هیجان شگفتی در ما شکل میگیرد؟ وقتی فردی را دوست داریم، این احساس از کجا نشأت میگیرد؟ سؤال «احساسات چگونه به وجود میآیند؟» یکی از جذابترین و پیچیدهترین پرسشهای علوم انسانی است. در طول تاریخ، دانشمندان و فیلسوفان نظریههای متنوعی برای پاسخ به این سؤال ارائه دادهاند که هر یک، بخشی از این پدیده شگفتانگیز را روشن میکند.
نظریههای اولیه: تأکید بر فیزیولوژی یا شناخت
نخستین تلاشهای علمی برای توضیح هیجانات، عمدتاً بر رابطهی میان تغییرات بدنی (فیزیولوژیک) و تجربهی ذهنی هیجان متمرکز بودند. معمای اصلی این بود که آیا ابتدا تغییرات بدنی رخ میدهند و سپس ما آن را به عنوان هیجان تفسیر میکنیم، یا اینکه تجربهی ذهنی هیجان باعث ایجاد تغییرات بدنی میشود؟
۱- نظریه جیمز-لانگه: اولویت پاسخ فیزیولوژیک
یکی از قدیمیترین و تأثیرگذارترین نظریهها در این حوزه، توسط ویلیام جیمز (روانشناس و فیلسوف آمریکایی) و کارل لانگه (فیزیولوژیست دانمارکی) در اواخر قرن نوزدهم ارائه شد.
تصور کنید در جنگلی قدم میزنید و ناگهان با خرسی روبرو میشوید. چه اتفاقی میافتد؟ دیدگاه رایج این است که ابتدا ترس را احساس میکنید و سپس بدن شما واکنش نشان میدهد. اما جیمز و لانگه نظریهای متفاوت ارائه دادند که این فرایند را معکوس میکرد. آنها استدلال کردند که در واقع، ابتدا بدن واکنش نشان میدهد (ضربان قلب افزایش مییابد، عضلات منقبض میشوند) و سپس مغز این تغییرات را حس کرده و آن را به عنوان ترس تفسیر میکند.
بنابراین طبق نظریه جیمز-لانگه: ما گریه نمیکنیم چون غمگینیم، بلکه غمگینیم چون گریه میکنیم؛ ما نمیلرزیم چون میترسیم، بلکه میترسیم چون میلرزیم. این نظریه انقلابی بود، زیرا نگاه سنتی به احساسات را واژگون میکرد و بدن را در مرکز تجربه هیجانی قرار میداد.
۲- نظریه کنون-بارد: همزمانی واکنشها
نظریه جیمز-لانگه، با وجود جذابیت و تأثیری که داشت، به سرعت با انتقادات جدی مواجه شد. والتر کنون، فیزیولوژیست برجسته آمریکایی و بعدها شاگردش فیلیپ بارد، مجموعهای از اشکالات اساسی را به این نظریه وارد کردند که پایه و اساس نظریه جایگزین خودشان شد.
یکی از مهمترین نقدهای کنون این بود که بسیاری از هیجانات (مانند ترس، خشم، و حتی گاهی شادی بسیار شدید) با الگوهای فیزیولوژیک بسیار مشابهی در بدن همراه هستند. برای مثال، هم در هنگام ترس شدید و هم در هنگام خشم شدید، ضربان قلب افزایش مییابد، فشار خون بالا میرود، تنفس سریع میشود و تعریق افزایش پیدا میکند. حال، اگر طبق نظریه جیمز-لانگه، هیجان صرفاً ادراک این تغییرات بدنی باشد، چگونه میتوانیم بین ترس و خشم تمایز قائل شویم، در حالی که بازخورد فیزیولوژیکی که از بدن دریافت میکنیم در هر دو حالت مشابه است؟
ایراد دیگر کنون این بود که واکنشهای سیستم عصبی که اساس نظریه جیمز-لانگه را تشکیل میدهند، نسبتاً کند هستند. این تغییرات ممکن است چند ثانیه طول بکشد تا به طور کامل بروز کنند و سیگنالهای مربوط به آنها به مغز برسد. این در حالی است که تجربه بسیاری از هیجانات، به ویژه هیجانات ناگهانی مانند ترس یا غافلگیری، میتواند تقریباً آنی باشد. ما اغلب ترس را بلافاصله پس از دیدن خطر تجربه میکنیم، پیش از آنکه لزوماً تغییرات فیزیولوژیک مانند تپش قلب یا لرزش به اوج خود رسیده باشند.
همچنین کنون به آزمایشهایی روی حیوانات اشاره کرد که در آنها مسیرهای عصبی اصلی که بازخوردهای حسی را از اندامهای داخلی به مغز منتقل میکنند، قطع شده بود. طبق نظریه جیمز-لانگه، این حیوانات نباید قادر به تجربه هیجان باشند، زیرا مغز نمیتوانست تغییرات بدنی را ادراک کند. با این حال، مشاهده شد که این حیوانات همچنان قادر به نشان دادن رفتارهای هیجانی (مانند ابراز خشم یا ترس) در پاسخ به محرکها بودند.
بر اساس این انتقادات و موارد دیگری از این دست، کنون و بارد به این نتیجه رسیدند که نظریه جیمز-لانگه نمیتواند تبیین کاملی از فرآیند هیجان ارائه دهد. آنها نظریه متفاوتی ارائه دادند: وقتی با محرکی هیجانانگیز روبرو میشویم (مثل همان خرس)، اطلاعات حسی به بخش خاصی از مغز به نام تالاموس میرسد. سپس تالاموس به طور همزمان و موازی، سیگنالهایی را به دو مقصد ارسال میکند: یکی به سمت قشر مغز که مسئول ایجاد تجربه ذهنی و آگاهانه هیجان (احساس ترس) است، و دیگری به سمت هیپوتالاموس و از آنجا به سیستم عصبی که مسئول فعال کردن واکنشهای فیزیولوژیک (تپش قلب، لرزش و غیره) است.
بنابراین، طبق نظریه کنون-بارد، تجربه ذهنی هیجان و واکنشهای بدنی مرتبط با آن، دو پدیده تقریباً همزمان هستند که هر دو توسط پردازش اولیه محرک در مغز (تالاموس) آغاز میشوند، نه این که واکنش بدنی علت تجربه ذهنی باشد.
۳- نظریه شاختر-سینگر: نقش تفسیر شناختی از برانگیختگی فیزیولوژیک
پس از نظریههای جیمز-لانگه که بر اولویت واکنشهای بدنی تأکید داشت و نظریه کنون-بارد که تجربه ذهنی و واکنش بدنی را همزمان میدانست، روانشناسی همچنان با پرسشهای بیپاسخی روبرو بود. نظریه جیمز-لانگه در توضیح اینکه چگونه واکنشهای بدنی مشابه میتوانند منجر به هیجانات متمایز شوند، با چالش مواجه بود. نظریه کنون-بارد نیز گرچه همزمانی را مطرح میکرد، اما نقش تعاملی بین وضعیت فیزیولوژیک و تفسیر ذهنی را به طور کامل روشن نمیساخت.
در دهه ۱۹۶۰، استنلی شاختر و جروم سینگر با ارائه نظریه دو عاملی هیجان (Schachter-Singer Two-Factor Theory)، گامی مهم در جهت پر کردن این خلاء برداشتند و دیدگاهی ارائه دادند که نقش تفسیر شناختی را در کنار برانگیختگی فیزیولوژیک برجسته میکرد.
ایده محوری شاختر و سینگر این بود که تجربه هیجانی محصول تعامل دو عامل است:
۱- برانگیختگی فیزیولوژیک عمومی (General Physiological Arousal): ابتدا باید بدن به نوعی برانگیخته شود. این برانگیختگی شامل تغییراتی مانند افزایش ضربان قلب، تعریق، تغییر در تنفس و غیره است. نکته کلیدی و نقطه افتراق مهم با نظریه جیمز-لانگه در اینجا این است که شاختر و سینگر معتقد بودند این برانگیختگی فیزیولوژیک، در بسیاری از موارد غیر اختصاصی است؛ یعنی الگوی فیزیولوژیک برای هیجانات مختلف میتواند بسیار شبیه باشد و به خودی خود برای تعیین نوع هیجان کافی نیست. این دقیقاً به یکی از انتقادات اصلی کنون به نظریه جیمز-لانگه پاسخ میداد.
۲- برچسبزنی شناختی (Cognitive Labeling): پس از تجربه برانگیختگی فیزیولوژیک، فرد به طور فعال (و اغلب ناخودآگاه) به دنبال توضیحی برای این حالت بدنی در محیط اطراف و با توجه به موقعیت فعلی خود جستوجو میکند. مغز این برانگیختگی را بر اساس سرنخهای محیطی، تجربیات گذشته و ارزیابی موقعیت، تفسیر میکند و یک برچسب شناختی به آن میزند (مثلاً این تپش قلب به خاطر خرس است، پس من میترسم یا این تپش قلب به خاطر دیدن فرد مورد علاقهام است، پس من هیجانزده یا خوشحالم). این برچسب شناختی است که نوع هیجان خاصی را که ما تجربه میکنیم (ترس، شادی، خشم و غیره) تعیین میکند، در حالی که شدت هیجان عمدتاً به میزان برانگیختگی فیزیولوژیک بستگی دارد.
بنابراین، برخلاف جیمز-لانگه که میگفت: «ما میترسیم چون میلرزیم»، و برخلاف کنون-بارد که میگفت: «لرزش و ترس همزمان رخ میدهند چون مغز هر دو را فعال میکند»، شاختر و سینگر میگویند: «ما میلرزیم (برانگیختگی فیزیولوژیک)، متوجه میشویم که یک خرس در مقابل ماست (سرنخ محیطی و ارزیابی شناختی)، و سپس این لرزش را به عنوان ترس برچسبگذاری میکنیم (برچسب شناختی)، و در نتیجه میترسیم (تجربه هیجانی)».
تفاوت کلیدی در این است که شاختر-سینگر نقش فعالی به ذهن و فرآیندهای شناختی (تفسیر و برچسبزنی) در تعیین نوع هیجان میدهند، نقشی که در نظریههای قبلی کمتر به آن پرداخته شده بود یا اصلاً وجود نداشت. آنها نشان دادند که: صرف برانگیختگی بدنی (حتی اگر شدید باشد) بدون یک تفسیر شناختی مناسب، لزوماً به یک هیجان مشخص منجر نمیشود.
شاختر و سینگر آزمایشی هوشمندانه طراحی کردند. آنها به داوطلبان گفتند میخواهند اثر ویتامینی به نام سوپرکسین را بررسی کنند، اما در واقع آدرنالین تزریق میکردند که باعث افزایش ضربان قلب و علائم برانگیختگی میشد. داوطلبان به سه گروه تقسیم شدند: گروه اول دقیقاً میدانستند چه علائمی تجربه خواهند کرد، گروه دوم هیچ اطلاعاتی نداشتند و گروه سوم اطلاعات نادرست دریافت کردند.
سپس، هر شرکتکننده در اتاقی منتظر میماند که در آن فرد دیگری (همدست آزمایشگر) حضور داشت و یا رفتاری بسیار شاد و سرخوشانه (بازی با کاغذ، خنده) یا رفتاری بسیار خشمگین و عصبی (ابراز نارضایتی از پرسشنامه) از خود نشان میداد.
نتایج مطابق با نظریه دو عاملی بود:
افراد گروه آگاه که میدانستند چرا بدنشان برانگیخته شده است، کمترین تأثیر را از رفتار همدست آزمایشگر گرفتند. آنها برانگیختگی خود را به دارو نسبت میدادند و نیازی به جستجوی توضیح دیگری در محیط (رفتار فرد کناری) نداشتند، بنابراین هیجان خاصی (شادی یا خشم) را متناسب با رفتار همدست گزارش نکردند. این نتیجه، نظریه جیمز-لانگه را به چالش میکشید که صرف برانگیختگی باید منجر به هیجان شود.
اما اعضای دو گروه دیگر که توضیحی برای حالت فیزیولوژیک خود نداشتند، به طور قابل توجهی تحت تأثیر رفتار همدست قرار گرفتند. آنها برانگیختگی بینام خود را با توجه به سرنخهای محیطی (رفتار شاد یا خشمگین فرد کناری) تفسیر و برچسبگذاری کردند. در نتیجه، کسانی که در کنار فرد شاد بودند، احساس شادی بیشتری گزارش کردند و کسانی که در کنار فرد خشمگین بودند، احساس خشم بیشتری گزارش کردند.
نتایج روشنگر بود: افرادی که از علت واقعی تغییرات بدنی خود آگاه بودند، کمتر تحت تأثیر رفتار همراه خود قرار میگرفتند. اما گروههای دیگر که توضیحی برای تغییرات بدنی خود نداشتند، احساسات خود را متناسب با محیط اجتماعی تفسیر میکردند؛ مثلاً در کنار فرد شاد احساس شادی و در کنار فرد خشمگین احساس خشم بیشتری را تجربه میکردند.
مثال معروف آزمایش پل معلق که توسط دونالد داتون و آرتور آرون انجام شد نیز مؤید این نظریه است. این آزمایش نشان داد مردانی که روی پلی مرتفع و خطرناک با زنی جذاب مصاحبه میشدند، نسبت به گروهی که روی پلی ایمن و کوتاه همان مصاحبه را انجام میدادند، به طور معناداری تمایل بیشتری برای تماس مجدد با او نشان دادند و در پاسخهای خود مضامین عاشقانه بیشتری را ابراز کردند. مطابق نظریه دو عاملی، علت این است که افراد در پل خطرناک، برانگیختگی ناشی از ترس ارتفاع را به اشتباه به عنوان کشش عاطفی تفسیر میکردند.
نگاهی دقیقتر به آزمایش پل معلق کاپیلانو
یکی از جذابترین و مشهورترین مطالعاتی که به آزمون نظریه دو عاملی شاختر-سینگر در دنیای واقعی پرداخت، آزمایش پل معلق کاپیلانو است. این پژوهش که در سال ۱۹۷۴ توسط دونالد داتون و آرتور آرون انجام شد، به شکلی هوشمندانه نشان میدهد که چگونه برانگیختگی ناشی از یک منبع (در این مورد، ترس) میتواند به اشتباه به منبع دیگری (در این مورد، جذابیت رمانتیک) نسبت داده شود؛ پدیدهای که به آن اسناد نادرست برانگیختگی (Misattribution of Arousal) گفته میشود.
صحنهی این آزمایش، دو پل در پارک منطقهای رودخانه کاپیلانو در بریتیش کلمبیا، کانادا بود. یکی از پلها، پل معلق کاپیلانو بود؛ یک پل باریک، بلند (حدود ۷۰ متر بالاتر از رودخانه خروشان) و لرزان که عبور از آن به طور طبیعی باعث ایجاد درجاتی از ترس و اضطراب، و در نتیجه برانگیختگی فیزیولوژیک (افزایش ضربان قلب، تنفس سریعتر، شاید کمی تعریق) در افراد میشد. پل دیگر، یک پل محکم، عریض و کمارتفاع در همان نزدیکی بود که عبور از آن به مراتب کمخطرتر و آرامشبخشتر بود و انتظار نمیرفت برانگیختگی فیزیولوژیک قابل توجهی ایجاد کند.
در این آزمایش، یک دستیار آزمایشگر زن (که جذاب توصیف شده بود) به مردانی که به تنهایی در حال عبور از یکی از این دو پل بودند، نزدیک میشد. او خود را به عنوان یک دانشجوی روانشناسی معرفی میکرد و از آنها میخواست تا در یک پروژه تحقیقاتی شرکت کرده و به چند سوال پاسخ دهند و یک داستان کوتاه بر اساس یک تصویر مبهم (از آزمون اندریافت موضوع یا TAT) بنویسند. نکتهی کلیدی اینجا بود: پس از اتمام پرسشنامه، دستیار آزمایشگر شماره تلفن خود را به شرکتکننده میداد و میگفت اگر سوال بیشتری دربارهی پروژه داشت یا مایل بود دربارهی آن بیشتر بداند، میتواند تماس بگیرد.
فرضیهی اصلی داتون و آرون، بر اساس نظریه دو عاملی، این بود: مردانی که از پل معلق و ترسناک عبور کرده بودند، به دلیل عبور از پل، برانگیختگی فیزیولوژیک بالایی را تجربه میکردند. وقتی بلافاصله پس از عبور، با دستیار جذاب مواجه میشدند، ممکن بود بخشی از این برانگیختگی فیزیولوژیکِ ناشی از ترس را به اشتباه به حضور و جذابیت آن زن اسناد دهند. در نتیجه، انتظار میرفت که این مردان در مقایسه با مردانی که از پل امن عبور کرده بودند (و برانگیختگی کمتری داشتند)، هم در داستانهای TAT خود محتوای رمانتیک بیشتری نشان دهند (به عنوان شاخصی از افزایش جذابیت ادراکشده) و هم احتمال بیشتری داشته باشد که بعداً با دستیار آزمایشگر تماس بگیرند.
نتایج آزمایش دقیقاً همین الگو را نشان داد. مردانی که روی پل معلق و ترسناک با دستیار زن مصاحبه شده بودند، به طور معناداری بیشتر از مردانی که روی پل امن مصاحبه شده بودند، با او تماس گرفتند. همچنین، داستانهایی که نوشتند حاوی مضامین رمانتیک بیشتری بود. برای اطمینان بیشتر از اینکه تفاوت صرفاً به دلیل تفاوت شخصیتی مردانی که پل ترسناک را انتخاب میکنند نیست (شاید آنها ذاتاً جسورتر یا ریسکپذیرتر باشند)، آزمایشگران شرایط کنترلی دیگری را نیز اجرا کردند.
برای مثال، در یک حالت، دستیار زن در انتهای پل معلق منتظر میماند تا مردان عبور کرده و کمی استراحت کنند (تا برانگیختگی فیزیولوژیک آنها کاهش یابد) و سپس به آنها نزدیک میشد. در این شرایط، میزان تماسها به طور قابل توجهی کمتر بود.
اما پیامدهای پدیدهی اسناد نادرست برانگیختگی فراتر از پلهای معلق است و میتواند در بسیاری از موقعیتهای روزمره نیز رخ دهد.
چرا افراد اغلب برای اولین قرارها به تماشای فیلمهای ترسناک، رفتن به شهربازی (ترن هوایی)، یا شرکت در فعالیتهای پرماجرا تمایل دارند؟ بخشی از پاسخ ممکن است در اسناد نادرست نهفته باشد. هیجان و برانگیختگی ناشی از فعالیت (ترس، سرعت، هیجان) ممکن است به اشتباه به عنوان افزایش جذابیت یا علاقه به فرد مقابل تفسیر شود و به ایجاد احساس نزدیکی یا شور بیشتر کمک کند.
یا مثلاً افرادی که با هم یک موقعیت بسیار استرسزا یا خطرناک را پشت سر میگذارند (مانند سربازان در میدان جنگ، همکارانی که روی یک پروژه بسیار فشرده کار میکنند، یا حتی غریبههایی که در یک بحران به هم کمک میکنند)، گاهی پیوندهای عاطفی قوی و سریعی برقرار میکنند. بخشی از این میتواند به دلیل تفسیر برانگیختگی ناشی از استرس و سپس تسکین پس از آن، به عنوان احساس نزدیکی یا وابستگی باشد.
البته، باید توجه داشت که اسناد نادرست تنها عامل تعیینکننده در این موقعیتها نیست و عوامل متعدد دیگری مانند جذابیت واقعی، سازگاری شخصیتی، و تاریخچهی روابط نیز نقش اساسی دارند. با این حال، آزمایش پل معلق و مفهوم اسناد نادرست برانگیختگی نشان میدهد که تجربهی هیجانی ما همیشه یک بازتاب مستقیم و ساده از واقعیت نیست، بلکه محصولی پیچیده از تعامل بین سیگنالهای بدن، تفسیرهای ذهن، و زمینهای است که در آن قرار داریم. این بینش به درک ما از شکلگیری عواطف و روابط انسانی، عمق بیشتری میدهد.
۲- نظریههای ارزیابی شناختی (Appraisal Theories)
در حالی که نظریه دو عاملی شاختر-سینگر با برجسته کردن نقش شناخت، گامی مهم به جلو برداشت، اما همچنان یک پرسش کلیدی را به طور کامل پاسخ نمیداد: آیا شناخت صرفاً یک برچسب است که ما بعد از تجربه برانگیختگی فیزیولوژیک به آن میزنیم؟ یا فرآیندهای شناختی نقش بنیادیتر و تعیینکنندهتری در ایجاد و شکلدهی به تجربیات هیجانی دارند؟
پاسخ به این پرسش، زمینه را برای ظهور و توسعه نظریههای ارزیابی شناختی (Cognitive Appraisal Theories) فراهم کرد. پیشگامانی چون ماگدا آرنولد و بعدها چهرههایی مانند ریچارد لازاروس و کلاوس شِرِر دیدگاهی را پروراندند که در آن، هیجان نه صرفاً واکنشی به یک رویداد فیزیکی یا یک برانگیختگی بدنی، بلکه اساساً پاسخی به معنای شخصی (Personal Meaning) آن رویداد برای فرد است.
ایدهی اصلی این نظریهها آن است که: هیجانات از فرآیندی به نام ارزیابی (Appraisal) نشأت میگیرند. ارزیابی، فرآیندی شناختی است که طی آن، فرد یک موقعیت، رویداد یا محرک را بر اساس اهمیت و ارتباط آن با رفاه، اهداف، ارزشها، باورها و منابع خود تفسیر و قضاوت میکند. به عبارتی: ما به خودِ رویداد واکنش هیجانی نشان نمیدهیم، بلکه به تفسیر و ارزیابی خود از آن رویداد واکنش نشان میدهیم.
تمایز کلیدی با نظریه شاختر-سینگر در همین نقطه آشکار میشود. شاختر و سینگر برانگیختگی فیزیولوژیک را مقدم میدانستند، اما نظریهپردازان ارزیابی شناختی مثل لازاروس، استدلال میکنند که ارزیابی شناختی اغلب اولین گام در فرآیند هیجانی است. این ارزیابی اولیه است که تعیین میکند آیا اصلاً هیجانی باید تجربه شود، کدام هیجان خاص مناسب موقعیت است، و با چه شدتی باید آن را حس کرد. در بسیاری از موارد، این ارزیابی شناختی است که خود، منجر به بروز الگوی خاصی از پاسخهای فیزیولوژیک و رفتاری میشود، نه اینکه صرفاً یک برانگیختگی نامشخص را تفسیر کند.
برای مثال، ارزیابی یک موقعیت به عنوان تهدیدآمیز (مانند دیدن خرس) میتواند مستقیماً پاسخ فیزیولوژیک ترس (افزایش آدرنالین، تپش قلب، آمادهسازی برای گریز) را فعال کند، در حالی که ارزیابی موقعیتی دیگر به عنوان توهینآمیز (مانند شنیدن یک حرف نامناسب) میتواند الگوی فیزیولوژیک متفاوتی مرتبط با خشم را برانگیزد. بنابراین، شناخت در اینجا نقشی فراتر از برچسبزنی دارد و نقش آغازگر و شکلدهنده را ایفا میکند.
برای روشنتر شدن موضوع، میتوان به مدل معروف لازاروس اشاره کرد که فرآیند ارزیابی را به دو مرحله اصلی تقسیم میکند:
ارزیابی اولیه (Primary Appraisal): در این مرحله، فرد به سرعت از خود میپرسد: «این موقعیت چه معنایی برای من دارد؟ آیا به من مربوط است؟ آیا برای اهداف یا رفاه من خوب است، بد است، یا خنثی؟» پاسخ به این پرسش تعیین میکند که آیا اصلاً پاسخی هیجانی لازم است یا خیر.
ارزیابی ثانویه (Secondary Appraisal): اگر در ارزیابی اولیه مشخص شود که موقعیت برای فرد اهمیت دارد، مرحله دوم فعال میشود. در این مرحله فرد از خود میپرسد: «چه کاری میتوانم در مورد آن انجام دهم؟ چه منابعی برای مقابله با این وضعیت در اختیار دارم؟ چه کسی مسئول این وضعیت است؟» پاسخ به این پرسشها، نوع دقیق هیجان (مثلاً ترس، خشم، اضطراب، گناه، شرم) و شدت آن را تحت تأثیر قرار میدهد.
برای درک بهتر این فرآیند، موقعیتی رایج را در نظر بگیرید: دریافت یک ایمیل کوتاه و مبهم از مدیرتان با این مضمون که «فردا صبح باید صحبت کنیم». رویداد یکسان است، اما واکنش هیجانی شما کاملاً به ارزیابی شناختیتان بستگی دارد.
ارزیابی ۱ (تهدید): اگر بلافاصله فکر کنید «حتماً کار اشتباهی کردهام. قرار است توبیخ یا حتی اخراج شوم» (ارزیابی اولیه: تهدیدآمیز؛ ارزیابی ثانویه: منابع مقابله ناکافی به نظر میرسند)، به احتمال زیاد احساس اضطراب، ترس، یا نگرانی شدید خواهید کرد. بدن شما ممکن است با تپش قلب یا تعریق واکنش نشان دهد.
ارزیابی ۲ (فرصت/خنثی): اگر تفسیرتان این باشد که «شاید میخواهد در مورد پروژه جدیدی که پیشنهاد دادم صحبت کند، یا یک مسئله عادی کاری است که باید هماهنگ شود» (ارزیابی اولیه: بالقوه مثبت یا خنثی؛ ارزیابی ثانویه: توانایی مدیریت موقعیت وجود دارد)، احتمالاً احساس کنجکاوی، امیدواری، یا آرامش نسبی خواهید داشت. واکنش فیزیولوژیک شما احتمالاً آرامتر خواهد بود.
ارزیابی ۳ (چالش): ممکن است فکر کنید «موضوع هر چه باشد، باید آماده باشم تا حرفهای برخورد کنم و از دیدگاه خود دفاع نمایم» (ارزیابی اولیه: نیازمند توجه و اقدام؛ ارزیابی ثانویه: منابع مقابله کافی و در دسترس هستند)، که میتواند به احساس آمادگی، هوشیاری، یا حتی انگیزه و انرژی کنترلشده برای مواجهه با موقعیت منجر شود.
مشاهده میکنید که یک محرک واحد (ایمیل مبهم) چگونه میتواند بر اساس فرآیند تفسیر و ارزیابی فردی (که خود تحت تأثیر تجربیات گذشته، شخصیت و وضعیت فعلی فرد است)، طیف وسیعی از پاسخهای هیجانی و حتی فیزیولوژیک متفاوت را برانگیزد.
به عنوان مثالی دیگر، چرا یک نفر از سخنرانی در جمع به شدت میترسد، در حالی که دیگری از همان موقعیت لذت میبرد؟ شاید چون ارزیابی فرد اول این است: «ممکن است مسخره شوم، آبرویم برود، نمیتوانم خوب اجرا کنم»، در حالی که ارزیابی شخص دیگر این است که: «فرصتی برای درخشش است، میتوانم مخاطب را تحت تأثیر قرار دهم».
در نتیجه، نظریههای ارزیابی شناختی دیدگاه ما را نسبت به هیجان از یک واکنش تقریباً خودکار و فیزیولوژیک (جیمز-لانگه) یا یک محصول همزمان مغزی (کنون-بارد) یا حتی یک برچسبزنی ثانویه (شاختر-سینگر)، به سمت یک فرآیند پیچیده و پویا مبتنی بر معناسازی و تفسیر شخصی سوق دادند. این دیدگاه نه تنها به درک بهتر گستردگی و ظرافت تجربیات عاطفی ما کمک میکند، بلکه پایههای نظری مهمی را برای رویکردهای درمانی شناختی فراهم میآورد که هدفشان تغییر هیجانات نامطلوب از طریق تغییر در الگوهای فکری و ارزیابی است.
هیجانات بنیادین در برابر هیجانات ثانویه
یکی از رایجترین روشها برای طبقهبندی هیجانات، تفکیک آنها به دو گروه هیجانات بنیادین (یا پایه، اصلی) و هیجانات ثانویه (یا پیچیده) است. در ادامه، به بررسی دقیقتر این گروهها خواهیم پرداخت. لازم به ذکر است که گرچه «هیجان» و «احساس» مفاهیم متمایزی هستند، اما در طبقهبندیهای علمی معمولاً این دو مفهوم همراه با یکدیگر در نظر گرفته میشوند و طبقهبندیها عمدتاً بر محور مفهوم کلیتر هیجان استوار است.
هیجانات بنیادین
هیجانات بنیادین را میتوان به رنگهای اصلی تشبیه کرد. همانطور که برخی رنگهای اصلی وجود دارند که نمیتوان آنها را از ترکیب رنگهای دیگر به دست آورد، هیجانات بنیادین نیز چنین ویژگیای دارند. این هیجانات، پاسخهای عاطفی نسبتاً ساده، ذاتی و جهانشمولی هستند که نه تنها در انسانها، بلکه در برخی گونههای حیوانی نیز مشاهده میشوند.
پژوهشگران بر این باورند که هیجانات بنیادین ریشههای تکاملی عمیقی دارند و برای بقای فرد و گونه ضروری بودهاند. پل اکمن، یکی از برجستهترین نظریهپردازان در این حوزه، با انجام مطالعات گسترده بر روی حالات چهره در فرهنگهای مختلف، به این نتیجه رسید که تعداد محدودی هیجان وجود دارد که بیان چهرهای آنها در سراسر جهان یکسان است و افراد، فارغ از فرهنگ و زبانشان، قادر به تشخیص آنها هستند.
هیجانات بنیادین معمولاً شامل موارد زیر میشوند:
۱- شادی: احساسی خوشایند که با لذت، رضایت و کامیابی همراه است. این هیجان در موقعیتهای متعددی مانند دستیابی به اهداف، گذراندن وقت با عزیزان، دریافت خبری خوب یا حتی انجام فعالیتهای لذتبخش روزمره تجربه میشود.
۲- غم: احساسی ناخوشایند در واکنش به از دست دادن، ناامیدی یا فقدان است. برای مثال، هنگام از دست دادن یک دوست یا شکست در یک امتحان مهم، این هیجان برانگیخته میشود.
۳- ترس: واکنشی به تهدید یا خطر قریبالوقوع که فرد را برای فرار یا مقابله آماده میکند. مانند زمانی که با حیوانی درنده مواجه میشویم یا در ارتفاع زیاد قرار میگیریم.
۴- خشم: واکنشی به مانع، بیعدالتی، یا مورد تهدید قرار گرفتن که میتواند به رفتار پرخاشگرانه منجر شود. مثلاً وقتی کسی به ما توهین میکند یا حقوقمان پایمال میشود.
۵- بیزاری یا انزجار: واکنشی به چیزی ناپسند، آلوده یا مضر (چه به صورت فیزیکی و چه به صورت اجتماعی یا اخلاقی) که باعث دوری گزیدن میشود. مانند واکنش به غذای فاسد یا رفتارهای غیراخلاقی.
۶- شگفتی یا تعجب: واکنشی کوتاه و گذرا به یک رویداد غیرمنتظره که توجه ما را به آن جلب میکند. مثل زمانی که ناگهان صدای بلندی میشنویم یا هدیهای غیرمنتظره دریافت میکنیم.
ویژگی اصلی هیجانات بنیادین، وجود الگوی نسبتاً مشخصی از تغییرات فیزیولوژیک (مانند تغییر در ضربان قلب، فشار خون، تنفس و فعالیت غدد)، حالت چهرهای خاص و قابل تشخیص، و محرک یا موقعیت برانگیزانندهای مشخص است. این هیجانات به سرعت برانگیخته میشوند و به ما کمک میکنند تا سریعاً به محیط اطرافمان واکنش مناسب نشان دهیم. برای مثال، ترس به ما کمک میکند از خطر دوری کنیم، خشم انرژی لازم برای دفاع از خود را فراهم میآورد و بیزاری ما را از خوردن غذای فاسد یا تماس با مواد آلوده بازمیدارد.
آیا حیوانات نیز هیجانات بنیادین را تجربه میکنند؟
پرسشی که به طور طبیعی پس از بحث درباره هیجانات بنیادین و ریشههای تکاملی عمیق آنها مطرح میشود، این است که آیا این تجربیات جهانشمول، تنها به گونه انسان محدود میشوند یا در قلمرو حیوانات نیز میتوان ردپایی از هیجانات یافت؟ این سوال، ذهن دانشمندان و فلاسفه را از دیرباز به خود مشغول داشته است. چارلز داروین، در کتاب خود «بیان هیجانات در انسان و حیوانات» از اولین کسانی بود که به طور نظاممند به شباهتهای قابل توجه در نحوه ابراز هیجانات میان انسانها و دیگر حیوانات پرداخت و استدلال کرد که این شباهتها، گواهی بر پیوستگی تکاملی هستند.
پژوهشهای علمی معاصر، با بهرهگیری از روشهای پیشرفتهتر در علوم اعصاب، رفتارشناسی و فیزیولوژی، شواهد قانعکنندهتری را در این زمینه ارائه میدهند. مشاهدات دقیق رفتارشناسان نشان میدهد که الگوهای رفتاری مرتبط با هیجانات بنیادین انسانی، در بسیاری از گونههای حیوانی، به ویژه پستانداران، قابل مشاهده است. برای مثال، پاسخهای دفاعی پیچیده در برابر خطر (که ما آن را ترس مینامیم)، ابراز رفتارهای بازیگوشانه و پیوندجویانه (که میتوان آن را معادل شادی دانست)، واکنشهای پرخاشگرانه در دفاع از قلمرو یا منابع (خشم)، مراقبت مادرانه و اضطراب جدایی (که با غم و مراقبت مرتبط است)، و حتی رفتارهایی شبیه به انزجار در برابر طعمهای تلخ یا مواد مضر، همگی در حیوانات به ثبت رسیدهاند.
فراتر از رفتار ظاهری، شواهد فیزیولوژیک و عصبشناختی نیز این دیدگاه را تقویت میکنند. بسیاری از واکنشهای فیزیولوژیک همراه با هیجانات در انسانها، مانند افزایش ضربان قلب، تغییر در فشار خون، ترشح هورمونهای استرس (مانند کورتیزول) و فعالیت سیستم عصبی خودمختار، در حیوانات نیز در موقعیتهای هیجانی مشابه مشاهده میشوند. مهمتر از آن، مطالعات عصبشناسی نشان دادهاند که ساختارهای مغزی کلیدی در پردازش هیجانات در انسانها، به ویژه در سیستم لیمبیک (مانند آمیگدال که نقشی حیاتی در پردازش ترس و پاداش دارد)، در بسیاری از حیوانات دیگر، به خصوص پستانداران، از نظر ساختاری و عملکردی شباهتهای چشمگیری دارند.
پژوهشهای عصبشناسان برجستهای مانند یاک پانکسپ، وجود مدارهای عصبی بنیادین برای سیستمهای هیجانی خاص مانند ترس، خشم، جستجوگری (پیشبینی پاداش)، مراقبت، اندوه ناشی از جدایی در مغز پستانداران را آشکار ساخته است. این سیستمها، پایههای عصبی رفتارهای هیجانی را تشکیل میدهند که در میان گونههای مختلف مشترک است.
البته، اثبات قطعی تجربه ذهنی هیجان در حیوانات، به دلیل عدم دسترسی مستقیم به آگاهی آنها، همچنان یک چالش بزرگ فلسفی و علمی است. ما نمیتوانیم از یک سگ یا شامپانزه بپرسیم که دقیقاً چه احساسی دارد. به همین دلیل، دانشمندان در تفسیر رفتار و فیزیولوژی حیوانات بسیار محتاط هستند و سعی میکنند از انسانانگاری (Anthropomorphism) یا فرافکنی احساسات و افکار انسانی به حیوانات، پرهیز کنند. با این وجود، انباشت شواهد رفتاری، فیزیولوژیک و عصبشناختی قویاً نشان میدهد که بسیاری از حیوانات، به ویژه آنهایی که ساختار مغزی پیچیدهتری دارند، دارای حالات درونی هستند که به بهترین وجه میتوان آنها را به عنوان هیجانات بنیادین توصیف کرد.
هیجانات ثانویه یا پیچیده
در مقابل هیجانات بنیادین، هیجانات ثانویه یا پیچیده قرار دارند. این هیجانات پیچیدهتر هستند و به نظر میرسد از ترکیب هیجانات بنیادین با یکدیگر یا با فرآیندهای شناختی سطح بالاتر (مانند تفکر درباره خود، ارزیابی اجتماعی، و هنجارهای فرهنگی) شکل میگیرند.
این هیجانات معمولاً جهانشمولی کمتری دارند، ممکن است بیان چهرهای مشخص و واحدی نداشته باشند و بروز آنها بیشتر تحت تأثیر یادگیری و فرهنگ قرار میگیرد. همچنین، تجربه این هیجانات اغلب مستلزم درجهای از خودآگاهی و توانایی ارزیابی خود در ارتباط با دیگران یا استانداردهای اجتماعی است.
نمونههایی از هیجانات ثانویه عبارتند از:
حسادت: این هیجان پیچیده معمولاً ترکیبی از ترس (ترس از دست دادن توجه یا محبت فردی مهم)، خشم (نسبت به رقیب یا گاهی نسبت به فرد مورد علاقه) و گاهی غم است. برای مثال، وقتی دوست صمیمیمان وقت بیشتری را با فرد دیگری میگذراند، ممکن است احساس حسادت کنیم.
غرور: احساس رضایت از خود یا دستاوردهای شخصی که نیازمند ارزیابی مثبت عملکرد یا ویژگیهای فردی است. مانند احساسی که پس از موفقیت در یک پروژه مهم یا کسب مهارت جدیدی در ما شکل میگیرد.
شرم: احساسی دردناک ناشی از آگاهی نسبت به نقص، اشتباه یا بیکفایتی خود، به ویژه زمانی که در معرض دید یا قضاوت دیگران قرار میگیرد. این هیجان با احساس کوچک شدن و میل به پنهان شدن همراه است. برای مثال، زمانی که در جمع اشتباه بزرگی مرتکب میشویم.
احساس گناه: احساسی که فرد به خاطر انجام کاری نادرست یا آسیب رساندن به دیگری تجربه میکند و اغلب با میل به جبران همراه است. برخلاف شرم که تمرکز بر «بد بودن خودِ فرد» دارد، گناه بیشتر بر «بد بودن رفتار» متمرکز است. مانند احساسی که پس از دروغ گفتن به یک دوست تجربه میکنیم.
خجالت: احساسی که معمولاً در موقعیتهای اجتماعی و به دنبال یک اشتباه یا رفتار نامناسبِ غیرعمدی و جزئی رخ میدهد و شدت آن معمولاً کمتر از شرم است. مثل احساسی که پس از زمین خوردن در مقابل دیگران داریم.
هیجانات ثانویه در زندگی اجتماعی و روابط بین فردی نقش مهمی ایفا میکنند. این هیجانات به تنظیم رفتار ما در جامعه کمک میکنند و در شکلگیری هویت اخلاقی و اجتماعی ما تأثیرگذار هستند. درک هیجانات ثانویه و توانایی مدیریت آنها، بخش مهمی از هوش هیجانی و سلامت روان محسوب میشود.
جایگاه عشق در میان هیجانات
آیا «عشق»، این تجربه عمیق و محوری در زندگی انسان، یک هیجان به شمار میآید؟ و اگر چنین است، آیا در دسته هیجانات بنیادین قرار میگیرد یا ثانویه؟ پاسخ به این پرسش، برخلاف هیجاناتی مانند ترس یا شادی، در میان پژوهشگران و نظریهپردازان حوزه عواطف، چندان مورد اتفاق نظر نیست و بررسی دقیق آن نیازمند نگاهی چندوجهی است.
اگر معیارهای رایج برای هیجانات بنیادین را در نظر بگیریم (مانند داشتن حالت چهرهای جهانشمول و مشخص، برانگیختگی سریع و نسبتاً کوتاهمدت، و الگوی فیزیولوژیک متمایز)، به نظر میرسد عشق به سختی در این چارچوب جای میگیرد. عشق، برخلاف خشم یا تعجب، معمولاً حالت چهرهای واحد و قابل تشخیصی ندارد که در تمام فرهنگها یکسان باشد.
همچنین، تجربه عشق غالباً یک حالت پایدارتر و طولانیمدتتر است تا یک واکنش هیجانی گذرا و آنی. اگرچه لحظاتی از شور و هیجان شدید (مانند شادی یا میل) میتواند بخشی از تجربه عشق باشد، اما خودِ عشق به عنوان یک کل، این ویژگی گذرا بودن را ندارد. به علاوه، تغییرات فیزیولوژیک همراه با عشق بسیار متنوع بوده و به سختی میتوان یک الگوی واحد و مشخص را به آن نسبت داد که آن را از سایر حالات عاطفی متمایز کند.
با این تفاسیر، آیا میتوان عشق را یک هیجان ثانویه در نظر گرفت؟ عشق، به وضوح، شامل مولفههای شناختی پیچیدهای است. ارزیابی ما از فرد مورد علاقه، باورهایمان در مورد روابط، خاطرات مشترک، و انتظاراتمان از آینده، همگی در شکلدهی و تداوم احساس عشق نقش حیاتی دارند. این اتکا به فرآیندهای شناختی سطح بالا، ویژگی بارز هیجانات ثانویه است. علاوه بر این، عشق اغلب به عنوان ترکیبی از چندین هیجان و حالت عاطفی دیگر توصیف میشود. برای مثال، در عشق رمانتیک، ممکن است مولفههایی از شادی (در حضور معشوق)، علاقه و میل شدید، گاهی اضطراب یا ترس (از دست دادن)، و حتی حسادت (در صورت وجود رقیب) را تجربه کنیم. این ماهیت ترکیبی، با تعریف هیجانات ثانویه که از امتزاج هیجانات بنیادین و فرآیندهای شناختی پدید میآیند، همخوانی دارد.
با این حال، برخی پژوهشگران پا را فراتر گذاشته و معتقدند که تقلیل دادن عشق صرفاً به یک هیجان (حتی از نوع ثانویه)، حق مطلب را ادا نمیکند. نظریهپردازان تکاملی و عصبشناسان، عشق (به ویژه عشق رمانتیک و عشق والد-فرزندی) را بیشتر به عنوان یک سیستم انگیزشی بنیادین یا یک سائق (Drive) در نظر میگیرند تا یک هیجان گذرا. از این دیدگاه، عشق سیستمی است که در مغز پستانداران تکامل یافته تا رفتارهای پیچیدهای مانند انتخاب جفت، پیوند عاطفی پایدار، تولید مثل و مراقبت از فرزندان را هدایت کند؛ رفتارهایی که برای بقای فرد و گونه حیاتی هستند.
در نهایت، میتوان گفت که عشق یک پدیده روانشناختی بسیار غنی است. هرچند لحظات و تجربیات هیجانی شدیدی (مانند شادی، میل، اضطراب) قطعاً بخشی از آن هستند، اما عشق به عنوان یک کل، به نظر میرسد فراتر از یک هیجان بنیادین یا ثانویه باشد. شاید بهترین توصیف برای عشق، در نظر گرفتن آن به عنوان یک حالت عاطفی پیچیده، پایدار و انگیزشی باشد که شامل مجموعهای از احساسات، افکار، باورها و تمایلات رفتاری است و ریشههای عمیقی در تکامل ما دارد، اما در عین حال به شدت تحت تاثیر یادگیری، فرهنگ و ارزیابیهای شناختی فردی قرار میگیرد. بنابراین، قرار دادن آن صرفاً در یکی از دستهبندیهای هیجانی، ممکن است سادهسازی بیش از حد باشد.
طبقهبندی هیجانات با رویکرد ابعادی
رویکرد دیگری که برای طبقهبندی هیجانات وجود دارد، رویکرد ابعادی است. در این رویکرد، به جای قرار دادن هیجانات در دستههای مجزا مانند بنیادین و ثانویه، آنها را در یک فضای چندبعدی جانمایی میکنند. به این صورت که نموداری رسم میکنند و هیجانات را بر اساس ویژگیهای مختلف، در نقاط متفاوتی از این نمودار قرار میدهند. این که کدام ویژگیها مبنای طبقهبندی قرار بگیرند، لزوماً ثابت نیست، اما معمولاً از دو بُعد اصلی «خوشایندی» و «شدت» استفاده میشود که کاربرد گستردهای در مطالعات روانشناسی هیجان پیدا کردهاند.
بُعد ارزش یا خوشایندی (Valence) به کیفیت ذهنی تجربهی هیجانی اشاره دارد. این بُعد نشان میدهد که آیا هیجان مورد نظر برای فرد تجربهای مطلوب و مثبت ایجاد میکند یا تجربهای نامطلوب و منفی. در یک سوی این پیوستار، هیجانات خوشایند مانند شادی، عشق، رضایت و آرامش جای میگیرند که تجربهی آنها برای ما لذتبخش است. در سوی دیگر، هیجانات ناخوشایند مانند ترس، غم، خشم، اضطراب و بیزاری قرار دارند که تجربهی آنها معمولاً احساسی ناخوشایند و گاه دردناک ایجاد میکند. این ارزیابی خوشایند یا ناخوشایند بودن، معمولاً بخشی اساسی از هر تجربهی هیجانی است و ذهن ما به سرعت و به صورت خودکار این ارزیابی را انجام میدهد.
بُعد دیگر، یعنی بعد شدت یا برانگیختگی (Arousal) به میزان فعالیت فیزیولوژیک و سطح انرژی همراه با تجربهی هیجانی اشاره میکند. برخی هیجانات با برانگیختگی بالا همراه هستند و باعث میشوند بدن و ذهن در حالت فعال و پرانرژی قرار گیرد. در این حالت، تغییرات فیزیولوژیک مشخصی مانند افزایش ضربان قلب، تنفس سریعتر، افزایش فشار خون و آمادگی عضلانی بیشتر رخ میدهد. هیجاناتی مانند هیجانزدگی شدید، وحشت، خشم شدید یا شور و شعف در این دسته قرار میگیرند. در مقابل، برخی هیجانات با برانگیختگی پایین مشخص میشوند که در آنها سطح فعالیت بدنی و ذهنی کمتر است. در این حالت، بدن آرامتر است، ضربان قلب و تنفس در حالت معمول یا حتی آرامتر از معمول قرار دارد. هیجاناتی مانند آرامش، رضایت خاطر، دلزدگی، افسردگی خفیف یا غمگینی آرام در این گروه جای میگیرند.
با ترکیب این دو بُعد اصلی، میتوان نوعی نقشهی هیجانی ایجاد کرد که بسیاری از هیجانات شناختهشده را میتوان روی آن جانمایی نمود. برای درک بهتر این نقشه، میتوان آن را به چهار ناحیه اصلی تقسیم کرد.
در ناحیهی بالا-راست، هیجاناتی قرار میگیرند که هم خوشایند هستند و هم شدت و برانگیختگی بالایی دارند. هیجاناتی مانند شادی شدید، هیجانزدگی، سرخوشی و شور و اشتیاق در این منطقه جای میگیرند. تصور کنید در یک مسابقهی مهم برنده شدهاید یا خبر بسیار خوشایندی دریافت کردهاید؛ آن احساس شادی و سرخوشی که با پریدن، فریاد زدن و خندههای بلند همراه است، نمونهای از هیجانات این ناحیه است. در این حالت، بدن پر از انرژی است، لبخند بر چهره نقش میبندد و احساس نشاط و سرزندگی فراوانی وجود دارد.
در ناحیهی بالا-چپ، هیجاناتی قرار میگیرند که ناخوشایند هستند اما سطح انرژی و برانگیختگی بالایی دارند. هیجاناتی مانند ترس، وحشت، خشم، اضطراب و استرس در این منطقه جای میگیرند. زمانی که ناگهان با خطری جدی مواجه میشوید، بدن شما با ترشح آدرنالین، افزایش ضربان قلب و آمادگی برای واکنش سریع (جنگ یا گریز) پاسخ میدهد. این واکنش هیجانی شدید، نمونهای از هیجانات این ناحیه است. همچنین، زمانی که بسیار عصبانی هستید، با صدای بلند صحبت میکنید، دستهایتان مشت میشود و بدنتان پر از تنش است، هیجانی را تجربه میکنید که در این ناحیه جای میگیرد.
در ناحیهی پایین-چپ، هیجاناتی قرار دارند که هم ناخوشایند هستند و هم سطح انرژی و برانگیختگی پایینی دارند. هیجاناتی مانند غم، اندوه، افسردگی، دلزدگی و خستگی روانی در این منطقه جای میگیرند. پس از شنیدن خبر ناراحتکنندهای، ممکن است احساس غم و اندوهی را تجربه کنید که با کاهش انرژی، تمایل به سکوت و درونگرایی، و شاید ریختن اشکهای آرام همراه است. در این حالت، بدن انرژی کمتری دارد، حرکات کندتر میشوند و ممکن است تمایل به استراحت، تنهایی یا خواب افزایش یابد.
در ناحیهی پایین-راست، هیجاناتی قرار میگیرند که خوشایند هستند اما سطح انرژی و برانگیختگی پایینی دارند. هیجاناتی مانند آرامش، رضایت، خرسندی و آسودگی خاطر در این منطقه جای میگیرند. تصور کنید در یک عصر پاییزی، در خانهای گرم و دنج، مشغول خواندن کتاب مورد علاقهتان هستید. احساس آرامش، راحتی و رضایت خاطری که تجربه میکنید، نمونهای از هیجانات این ناحیه است. در این حالت، بدن آرام است، ذهن در حالت صلح و آسودگی قرار دارد و از وضعیت موجود احساس رضایت میکنید.
اهمیت این رویکرد ابعادی به هیجانات در این است که به ما امکان میدهد تفاوتها و شباهتهای ظریفتری بین هیجانات مختلف را درک کنیم. برای مثال، با استفاده از این مدل دوبعدی میتوانیم دریابیم که هم خشم و هم ترس، هیجاناتی منفی با برانگیختگی بالا هستند، اما تفاوتهای مهمی نیز با یکدیگر دارند. خشم معمولاً با نوعی احساس قدرت و آمادگی برای مقابله همراه است، در حالی که ترس با احساس آسیبپذیری و تمایل به فرار همراه میشود. این تفاوتها ممکن است به کمک ابعاد دیگری (مانند بُعد کنترل یا تسلط) بهتر توضیح داده شوند.
این مدل دوبعدی همچنین نشان میدهد که حالات هیجانی ثابت و ایستا نیستند و میتوان از یک حالت هیجانی به حالت دیگر حرکت کرد. برای مثال، فردی که در حالت اضطراب شدید (ناحیهی بالا-چپ) قرار دارد، میتواند با استفاده از تکنیکهای آرامشبخشی مانند تنفس عمیق یا مدیتیشن، سطح برانگیختگی خود را کاهش دهد و به سمت ناحیهی پایین-چپ (غم یا دلسردی) حرکت کند. سپس با تغییر افکار و دیدگاه خود نسبت به موقعیت، میتواند بُعد خوشایندی را نیز تغییر دهد و به سمت ناحیهی پایین-راست (آرامش) حرکت کند. این درک از امکان حرکت بین حالات هیجانی مختلف، در رواندرمانی و تکنیکهای مدیریت هیجان اهمیت بسیاری دارد.
در حوزهی روانشناسی بالینی و رواندرمانی، این مدل کاربردهای مهمی دارد. درمانگران میتوانند از این مدل برای کمک به مراجعان در شناسایی دقیقتر هیجانات خود استفاده کنند. برای مثال، فردی که همواره از “ناراحتی” صحبت میکند، با استفاده از این نقشهی هیجانی میتواند تشخیص دهد که آیا آنچه تجربه میکند غم است، افسردگی، اضطراب یا خشم فروخورده. این شناخت دقیقتر هیجانات، به انتخاب راهبردهای مناسبتر برای مدیریت آنها کمک میکند.
برخی پژوهشگران بُعد سومی نیز به این مدل افزودهاند که “کنترل” یا “تسلط” نامیده میشود. این بُعد نشان میدهد که آیا فرد در تجربهی هیجانی خود، احساس کنترل و تسلط بر موقعیت دارد یا برعکس، احساس میکند تحت کنترل و تسلط شرایط قرار گرفته است. برای مثال، خشم و ترس هر دو هیجانات منفی با شدت بالا هستند، اما خشم معمولاً با احساس کنترل بیشتر و ترس با احساس کنترل کمتر همراه است. افزودن این بُعد سوم، تصویر پیچیدهتر و دقیقتری از دنیای هیجانات ارائه میدهد و ظرافتهای بیشتری از تجربههای هیجانی را آشکار میسازد.
اثرات مهم هیجانات بر فرایند تصمیمگیری
حالات عاطفی نه تنها میتوانند مسیر پردازش اطلاعات را تغییر دهند، بلکه گاه به عنوان میانبرهای ذهنی یا حتی راهنماهای ضروری در تصمیمگیری عمل میکنند. درک چگونگی این تأثیرات برای شناخت کامل فرآیند تصمیمگیری انسان ضروری است. با توجه به گستردگی و تنوع این تأثیرات، در این بخش صرفاً به بررسی و تحلیل برخی از مهمترین و مستندترین سازوکارهای دخیل در تعامل میان هیجان و تصمیمگیری خواهیم پرداخت.
تأثیر حالات عاطفی بر دامنه توجه و سبک پردازش اطلاعات
حالات عاطفی مختلف میتوانند همچون فیلترهایی عمل کنند که تعیین میکنند به چه جنبههایی از محیط یا مسئله پیش رو توجه کنیم.
به طور کلی، پژوهشها نشان میدهند که هیجانات منفی (مانند اضطراب یا ترس) تمایل دارند دامنه توجه ما را محدود و متمرکز سازند. در شرایط تهدیدآمیز، این تمرکز دقیق بر جزئیات خطرناک میتواند برای بقا مفید باشد، اما در موقعیتهای تصمیمگیری پیچیده، ممکن است باعث شود فرد از دیدن تصویر کلی و در نظر گرفتن تمام جوانب و گزینههای ممکن باز بماند و به پردازشی جزئینگر و تحلیلیتر روی آورد.
در مقابل، حالات خلقی مثبت (مانند شادی یا آرامش) غالباً دامنه توجه را گسترش میدهند و فرد را به پردازشی کلنگرتر، خلاقانهتر و شهودیتر سوق میدهند. این گستردگی توجه میتواند به یافتن راهحلهای بدیع و در نظر گرفتن ارتباطات غیرمنتظره کمک کند، هرچند ممکن است دقت در جزئیات را کاهش دهد. بنابراین، حالت عاطفی ما میتواند تعیین کند که آیا هنگام تصمیمگیری بیشتر بر درختها تمرکز میکنیم یا جنگل را میبینیم و این تفاوت در سبک پردازش، بر نتیجه نهایی انتخاب ما تأثیرگذار خواهد بود.
تأثیر خُلق بر بازیابی حافظه
حافظه نیز از تأثیر حالات عاطفی مصون نیست. دو پدیده مهم در این زمینه شناسایی شدهاند: حافظه همخوان با خُلق (Mood-Congruent Memory) و حافظه وابسته به خُلق (Mood-Dependent Memory).
حافظه همخوان با خُلق به این واقعیت اشاره دارد که ما تمایل داریم اطلاعاتی را بهتر به یاد بیاوریم که با حالت خلقی فعلی ما سازگار باشد. برای مثال، وقتی شاد هستیم، خاطرات شاد و رویدادهای مثبت گذشته راحتتر به ذهنمان خطور میکنند و وقتی غمگین هستیم، خاطرات ناخوشایند و تجربیات منفی برجستهتر میشوند. این سوگیری در بازیابی اطلاعات میتواند ارزیابی ما از گزینهها و پیشبینی ما از نتایج آینده را تحت تأثیر قرار دهد؛ فردی که در خلق مثبت است، ممکن است گذشته را روشنتر و آینده را امیدوارکنندهتر ببیند و برعکس.
حافظه وابسته به خُلق بیان میکند که یادآوری اطلاعات زمانی بهتر صورت میگیرد که حالت خلقی فرد در زمان یادآوری، مشابه حالت خلقی او در زمان رمزگذاری (یادگیری) آن اطلاعات باشد. به عبارت دیگر، اگر مطلبی را در حالت آرامش یاد گرفته باشیم، در حالت آرامش نیز بهتر آن را به یاد خواهیم آورد. این پدیده نشان میدهد که خلق میتواند به عنوان یک نشانه بازیابی (Retrieval Cue) عمل کند. در زمینه تصمیمگیری، این بدان معناست که تجربیات گذشتهای که در شرایط عاطفی مشابه با شرایط فعلی رخ دادهاند، احتمال بیشتری دارد که به یاد آورده شوند و بر انتخاب کنونی ما تأثیر بگذارند.
هیوریستیک «احساسات به مثابه اطلاعات» و تأثیر آن بر قضاوت
یکی از مکانیسمهای کلیدی که از طریق آن احساسات بر قضاوت ما تأثیر میگذارند، استفاده از آنها به عنوان یک میانبُر ذهنی یا هیوریستیک است. بر اساس نظریه احساسات به مثابه اطلاعات (Affect-as-Information Hypothesis)، افراد غالباً به جای تحلیل دقیق تمام جوانب یک موقعیت یا گزینه، از احساسات لحظهای خود به عنوان یک منبع اطلاعاتی سریع برای قضاوت استفاده میکنند.
سوال ناخودآگاه این است: «چه حسی نسبت به این موضوع دارم؟» اگر حس خوبی داشته باشیم، قضاوت ما مثبت خواهد بود و اگر حس بدی داشته باشیم، قضاوت ما منفی میشود. مثلاً هنگام ارزیابی رضایت کلی از زندگی، ممکن است به جای مرور دقیق تمام جنبههای زندگیمان، صرفاً از حس و حال کنونی خود (که میتواند تحت تأثیر هوای آفتابی یا یک موسیقی دلنشین باشد) به عنوان شاخصی برای رضایت کلی استفاده کنیم. این هیوریستیک در بسیاری از موارد کارآمد و سریع است، اما میتواند منجر به سوگیری در قضاوت شود، زیرا احساسات لحظهای ما ممکن است ناشی از عواملی باشند که هیچ ارتباطی با موضوع مورد قضاوت ندارند (مانند مثال هوای آفتابی).
شهود عاطفی به مثابه راهنمای ارزیابی و قضاوت
شهود (Intuition) که اغلب به صورت حس درونی توصیف میشود، ارتباط نزدیکی با هیجانات و احساسات دارد. شهود عاطفی را میتوان نوعی قضاوت یا ارزیابی سریع و ناخودآگاه دانست که بر اساس تجربیات گذشته و بازخوردهای عاطفی مرتبط با آنها شکل گرفته است.
وقتی با موقعیت یا گزینهای جدید روبرو میشویم که شباهتهایی با تجربیات پیشین دارد، مغز ما به سرعت سیگنالهای عاطفی مرتبط با آن تجربیات (مثلاً حس خوب یا بد، اطمینان یا تردید) را فعال میکند. این سیگنالهای عاطفی میتوانند به عنوان یک راهنمای شهودی عمل کنند و ما را به سمت یک گزینه یا دور شدن از گزینه دیگر سوق دهند، حتی پیش از آنکه بتوانیم دلایل منطقی آن را به طور کامل توضیح دهیم.
تأثیر هیجانات خاص بر ارزیابی ریسک
هیجانات مختلف میتوانند به طور متفاوتی بر نحوه ارزیابی ما از ریسکها و منافع بالقوه یک تصمیم تأثیر بگذارند.
به طور کلی، هیجانات منفی مانند ترس و اضطراب تمایل دارند ادراک ما از ریسک را افزایش و ادراک ما از منافع را کاهش دهند. فرد مضطرب ممکن است احتمال وقوع نتایج منفی را بیش از حد برآورد کند و از تصمیمهایی که حاوی عدم قطعیت هستند، اجتناب ورزد (ریسکگریزی).
در مقابل، هیجانات مثبت مانند شادی و هیجانزدگی (Excitement) میتوانند ادراک ریسک را کاهش و ادراک منافع را افزایش دهند و فرد را به سمت تصمیمهای جسورانهتر و ریسکپذیرتر سوق دهند.
علاوه بر این، هیجانات خاصی مانند خشم نیز تأثیرات منحصربهفردی دارند. برخلاف سایر هیجانات منفی، خشم گاهی با افزایش خوشبینی و تمایل به ریسکپذیری همراه است. فرد خشمگین ممکن است احساس کنترل بیشتری بر موقعیت داشته باشد و احتمال نتایج منفی را کمتر برآورد کند.
احساسات به مثابه راهنمای ضروری تصمیمگیری عقلانی
تا اینجا، عمدتاً به چگونگی تأثیرگذاری هیجانات بر فرایندهای شناختی در تصمیمگیری پرداختیم. اما آیا ممکن است نقش احساسات بنیادیتر از این باشد؟ آیا امکان دارد که احساسات نه تنها بر تصمیمات ما تأثیر بگذارند، بلکه برای اتخاذ تصمیمات عقلانی و سازگارانه در دنیای واقعی ضروری باشند؟ این پرسش، محور اصلی کار آنتونیو داماسیو، عصبشناس برجسته، و فرضیه تأثیرگذار او یعنی “نشانگرهای بدنی” است. داماسیو با مطالعه بیمارانی که دچار آسیبهای خاص مغزی شده بودند، به بینشی انقلابی دست یافت که دیدگاه سنتی تقابل عقل و احساس را به چالش میکشد.
فرضیه نشانگرهای بدنی بیان میکند که تصمیمگیریهای ما، بهویژه در موقعیتهای پیچیده و مبهم زندگی واقعی، به شدت تحت هدایت سیگنالهای عاطفی هستند که از بدن نشأت میگیرند. این سیگنالها که داماسیو آنها را “نشانگرهای بدنی” مینامد، در واقع همان “احساسات درونی” یا “حسهای دل” (gut feelings) هستند؛ تغییرات فیزیولوژیک (مانند تغییر در ضربان قلب، تنش عضلانی، تعریق خفیف، یا احساس ناخوشایند در معده) که به طور خودکار و ناخودآگاه با پیامدهای احتمالی گزینههای پیش رو مرتبط میشوند.
این نشانگرها بر اساس تجربیات گذشته ما شکل میگیرند؛ وقتی در گذشته تصمیمی منجر به نتیجه مثبت شده، دفعه بعد مواجهه با موقعیت مشابه، یک نشانگر بدنی خوشایند (ترغیبکننده) را فعال میکند. برعکس، اگر تصمیمی نتیجه منفی داشته، نشانگر بدنی ناخوشایند (هشداردهنده) فعال میشود. نقش کلیدی این نشانگرها، کمک به فیلتر کردن سریع گزینهها و محدود کردن فضای انتخاب است.
به جای اینکه ذهن منطقی ما مجبور باشد تمام پیامدهای ممکن برای هر گزینه را به طور طاقتفرسا و زمانبر تحلیل کند، نشانگرهای بدنی به سرعت گزینههای نامطلوب را با ایجاد یک حس بد حذف میکنند و توجه ما را به سمت گزینههایی که حس خوبی میدهند، جلب مینمایند. این فرآیند، کارایی تصمیمگیری را به شدت افزایش میدهد و به ما امکان میدهد در دنیایی مملو از عدم قطعیت، انتخابهای معقولانهای انجام دهیم. این نشانگرها، عقلانیت را مختل نمیکنند، بلکه آن را هدایت و پشتیبانی میکنند.
قدرتمندترین شواهد برای فرضیه نشانگرهای بدنی از مطالعه بیمارانی به دست آمده است که دچار آسیب در ناحیه خاصی از قشر پیشپیشانی مغز (بهویژه بخش شکمی-میانی یا vmPFC) شدهاند؛ ناحیهای که تصور میشود نقش حیاتی در پیوند دادن دانش مربوط به موقعیتها با پاسخهای عاطفی و بدنی مرتبط دارد. این بیماران، مانند مورد معروف الیوت که داماسیو به تفصیل شرح داده است، علیرغم حفظ هوش عمومی، حافظه، توانایی استدلال منطقی و دانش اجتماعی، در زندگی واقعی دچار ناتوانی شدیدی در تصمیمگیری میشوند. آنها قادر به برنامهریزی مؤثر برای آینده، انتخاب شغل مناسب، مدیریت امور مالی، یا حفظ روابط اجتماعی پایدار نیستند.
شکل اصلی این بیماران، فقدان همان حس درونی یا نشانگرهای بدنی است. آنها میتوانند به طور منطقی مزایا و معایب گزینههای مختلف را تحلیل کنند، اما این تحلیلها فاقد وزن عاطفی لازم برای هدایت آنها به سمت یک انتخاب نهایی است. آنها در میان انبوهی از احتمالات سرگردان میشوند و نمیتوانند اهمیت نسبی پیامدهای مختلف را احساس کنند. آنها از اشتباهات گذشته خود درس نمیگیرند، زیرا آن اشتباهات با بازخورد عاطفی منفی لازم برای هدایت رفتار آینده، همراه نشدهاند.
سرنوشت این بیماران به روشنی نشان میدهد که عقلانیت محض و فارغ از احساسات، نه تنها ایدهآل نیست، بلکه میتواند منجر به فلج تصمیمگیری و رفتارهای ناسازگارانه شود. این شواهد بالینی، استدلال داماسیو مبنی بر ضرورت پیوند میان عقل و احساس برای تصمیمگیری مؤثر و عقلانی در زندگی واقعی را به شدت تقویت میکند.
بررسی فقدان احساس در بیماری به نام الیوت
در دنیای پیچیده مطالعات عصبشناختی، داستان بیماری به نام الیوت (نامی مستعار برای حفظ حریم خصوصی او) همچون نقطه عطفی درخشان در فهم ما از رابطه عمیق میان احساسات و تفکر منطقی قرار دارد. این مورد بالینی استثنایی که توسط آنتونیو داماسیو، عصبشناس برجسته، مستندسازی شده، بنیان نظریه “نشانگرهای بدنی” او را شکل داد و در کتاب تأثیرگذارش خطای دکارت به تفصیل بررسی شده است.
الیوت پیش از بیماری، تصویر کاملی از موفقیت بود: تاجری باهوش با هوشی بالاتر از حد متوسط، همسری مسئولیتپذیر و شهروندی نمونه. اما در اوایل دهه سی زندگیاش، سرنوشت مسیر دیگری برایش رقم زد. یک تومور خوشخیم مغزی (مننژیوما) در ناحیه حساسی از مغز او شکل گرفت؛ در بخشهای تحتانی و میانی قشر پیشپیشانی، به طور مشخص در نواحی اوربیتوفرونتال و ونترومدیال پرهفرونتال کورتکس.
جراحی برای برداشتن تومور با موفقیت انجام شد، اما ناگزیر به آسیب بافتهای مغزی در همان نواحی انجامید. مناطقی که اکنون میدانیم نقشی حیاتی در یکپارچهسازی اطلاعات شناختی با پاسخهای هیجانی دارند.
پس از بهبودی، نتایج ارزیابیهای عصبروانشناختی الیوت شگفتآور بود. تمام تواناییهای شناختی پایهای او دستنخورده مانده بودند: هوش عمومی همچنان بالاتر از متوسط، حافظه سالم، تواناییهای زبانی بینقص و مهارتهای ادراکی-حرکتی کامل. او همچنان قادر به حل مسائل منطقی پیچیده، انجام استدلالهای انتزاعی و حتی قضاوت درباره موقعیتهای اخلاقی فرضی بود. از دید آزمونهای استاندارد، الیوت فردی کاملاً طبیعی به نظر میرسید.
الیوت پس از جراحی، در تصمیمگیریهای روزانه به شکلی فاجعهبار ناتوان شده بود. در محل کار جدیدش، در مدیریت زمان و اولویتبندی وظایف دچار مشکل بود. ساعتها وقت خود را صرف جزئیات بیاهمیت میکرد؛ تصمیمگیری درباره مرتبسازی اسناد بر اساس تاریخ یا موضوع، یا انتخاب رنگ قلم، میتوانست او را برای مدتهای طولانی متوقف سازد.
این ناتوانی در تصمیمگیری کارآمد به اخراجهای پیدرپی از مشاغل مختلف انجامید. در امور مالی، تصمیماتی فاجعهبار میگرفت؛ با افراد نامناسب وارد شراکتهای پرخطر میشد و نهایتاً تمام داراییهای خود را از دست داد. زندگی شخصیاش نیز فرو پاشید؛ همسرش به دلیل تغییرات شخصیتی، ناتوانی در تصمیمگیری مشترک و کاهش چشمگیر در ابراز و درک هیجانات، از او جدا شد.
تحلیلهای دقیق داماسیو و همکارانش نشان داد که مشکل اصلی الیوت، گسستی عمیق میان فرآیندهای شناختی (دانستن) و فرآیندهای هیجانی (احساس کردن) بود. به دلیل آسیب به ناحیه ونترومدیال پیشپیشانی، او دیگر قادر به تجربه پاسخهای هیجانی و بدنی (مانند تغییرات ضربان قلب، تعریق خفیف، یا دلشوره) نبود که معمولاً با پیشبینی پیامدهای تصمیمات همراه میشوند.
الیوت میتوانست مزایا و معایب هر انتخاب را به صورت منطقی تحلیل کند، اما هیچکدام از این تحلیلها بار هیجانی لازم برای هدایت او به سمت تصمیم نهایی را نداشتند. او میان انبوهی از گزینههای منطقی سرگردان بود، زیرا فاقد آن حس درونی که به افراد سالم کمک میکند گزینههای نامطلوب را سریعاً شناسایی و حذف کنند.
مطالعه موردی الیوت شاهدی قدرتمند برای این نظریه فراهم آورد که احساسات نه تنها مانع عقلانیت نیستند، بلکه جزئی ضروری از آن محسوب میشوند. سرنوشت الیوت، خط بطلانی بر دیدگاه سنتی دکارتی مبنی بر جدایی خرد از هیجان کشید و بر اهمیت یکپارچگی این دو برای عملکرد بهینه انسان تأکید کرد.
پیشبینی آینده عاطفی و خطاهای رایج
تصمیمهای ما اغلب بر اساس انتظاراتمان از آینده شکل میگیرند. ما گزینهای را برمیگزینیم که فکر میکنیم در آینده بیشترین شادی یا کمترین رنج را به ارمغان خواهد آورد. این فرآیندِ پیشبینی نقشی محور در هدایت انتخابهای بزرگ و کوچک ایفا میکند. اما آیا ما در پیشبینی این که در آینده چه احساسی خواهیم داشت، مهارت کافی داریم؟ شواهد نشان میدهند که اگرچه دائماً در حال انجام این پیشبینیها هستیم، اما خیلی اوقات دچار اشتباه میشویم. درک این فرآیند پیشبینی و خطاهای رایج آن، گامی مهم در جهت شناخت عمیقتر سازوکارهای تصمیمگیری و بهبود انتخابها است.
پیشبینی عاطفی چیست؟
پیشبینی عاطفی (Affective Forecasting) به تلاش ذهنی برای پیشبینی احساسات آینده خود اشاره دارد؛ یعنی حدس زدن اینکه در صورت وقوع یک رویداد خاص یا دستیابی به یک نتیجه مشخص، چه نوع احساساتی (شادی، غم، ترس، پشیمانی و غیره)، با چه شدتی و برای چه مدتی تجربه خواهیم کرد.
وقتی بین دو پیشنهاد شغلی مردد هستیم، سعی میکنیم تصور کنیم که کدام شغل رضایت و خشنودی بیشتری در بلندمدت برایمان به همراه خواهد داشت. وقتی در نظر داریم رابطهای را آغاز یا پایان دهیم، به این فکر میکنیم که این تصمیم چه تأثیری بر حالات عاطفی ما در ماهها یا سالهای آینده خواهد گذاشت. حتی در خریدهای روزمره، ممکن است پیشبینی کنیم که خرید یک کالای خاص چقدر حس لذت یا رضایت در ما ایجاد خواهد کرد. در واقع، ما دائماً در حال ساختن شبیهسازیهای ذهنی از آینده و پاسخهای عاطفی خود هستیم.
اهمیت پیشبینی عاطفی زمانی آشکارتر میشود که بدانیم هدف بسیاری از تصمیمهای ما، به حداکثر رساندن احساسات مثبت و به حداقل رساندن احساسات منفی در آینده است. ما به دنبال شغل بهتر میرویم چون پیشبینی میکنیم که موفقیت شغلی، احساس غرور و رضایت پایدارتری به ما خواهد داد. ما برای تعطیلات برنامهریزی میکنیم چون انتظار داریم سفر، تجربیات لذتبخش و خاطرات خوشایندی برایمان رقم بزند. ما از رفتارهای پرخطر اجتناب میکنیم چون پیشبینی میکنیم که پیامدهای منفی احتمالی آنها منجر به احساس پشیمانی، ترس یا اندوه خواهد شد.
بنابراین، توانایی (یا ناتوانی) ما در پیشبینی دقیق احساسات، میتواند به طور مستقیم کیفیت تصمیمها و در نهایت، میزان رفاه و رضایت از زندگی را تحت تأثیر قرار دهد. اگر پیشبینیهای ما دقیق باشند، احتمالاً انتخابهایی خواهیم کرد که واقعاً به نتایج مطلوب عاطفی منجر میشوند. اما اگر پیشبینیهای ما نادرست باشند، ممکن است تلاشهایمان برای رسیدن به شادی به بیراهه برود.
خطاهای رایج در پیشبینی عاطفی
شواهد فراوانی وجود دارد که نشان میدهد پیشبینیهای عاطفی ما چندان دقیق نیستند و مستعد خطاهای خاصی در این زمینه هستیم. روانشناسانی چون دنیل گیلبرت و تیموتی ویلسون، پیشگامان مطالعهی این خطاها بودهاند و برخی از مهمترین آنها را شناسایی کردهاند.
یکی از رایجترین و مستندترین خطاها در پیشبینی عاطفی، سوگیری تأثیر (Impact Bias) است. این سوگیری به تمایل به اغراق کردن در پیشبینی شدت و مدت زمان تأثیر عاطفی رویدادهای آینده اشاره دارد. ما تمایل داریم فکر کنیم که اتفاقات خوب، ما را بسیار شادتر و برای مدتی طولانیتر خوشحال خواهند کرد، و اتفاقات بد، ما را بسیار غمگینتر و برای مدتی طولانیتر ناراحت نگه خواهند داشت، در حالی که واقعیت اغلب ملایمتر از پیشبینیهای ماست.
مثلاً افراد ممکن است پیشبینی کنند که برنده شدن در یک لاتاری بزرگ، زندگی آنها را برای همیشه متحول کرده و شادی بیپایانی به ارمغان خواهد آورد. در حالی که پژوهشها نشان میدهد گرچه برندگان لاتاری در ابتدا جهش قابل توجهی در شادی را تجربه میکنند، اما پس از مدتی (مثلاً یک سال)، سطح شادی آنها اغلب به میزان قبل از برنده شدن یا نزدیک به آن باز میگردد.
همچنین افراد ممکن است پیشبینی کنند که عدم دریافت ترفیع شغلی، آنها را برای ماهها یا حتی سالها افسرده و ناامید خواهد کرد. اما در عمل، بیشتر افراد خیلی زودتر از آنچه پیشبینی میکردند، با این ناکامی کنار میآیند و سطح رضایتشان به حالت عادی بازمیگردد. مطالعات متعددی این سوگیری را در زمینههای مختلف، از پیشبینی واکنش به نتایج انتخابات سیاسی گرفته تا پیشبینی احساسات پس از پایان یک رابطه عاطفی، نشان دادهاند. ما تأثیر عاطفی رویدادهای آینده را، چه مثبت و چه منفی، بیش از حد برآورد میکنیم.
یکی از دلایل اصلی بروز سوگیری تأثیر، پدیدهای به نام «غفلت از ایمنی روانی» است. این اصطلاح به تمایل ما به نادیده گرفتن یا دست کم گرفتن قدرت و کارایی سیستم ایمنی روانشناختی خودمان اشاره دارد. سیستم ایمنی روانشناختی، استعارهای است برای مجموعهای از فرآیندهای شناختی عمدتاً ناخودآگاه (مانند توجیه، دلیلتراشی، تمرکز بر جنبههای مثبت، کاهش ناهماهنگی شناختی، و مقایسههای اجتماعی رو به پایین) که مک میکنند تا با تجربیات منفی کنار بیاییم، معنایی برای آنها بیابیم و تأثیر عاطفی آنها را کاهش دهیم.
خطای رایج دیگر در پیشبینی عاطفی، تمرکزگرایی یا خطای تمرکز (Focusing Illusion) است. این خطا زمانی رخ میدهد که هنگام پیشبینی احساسات خود در مورد رویداد آینده، بیش از حد بر روی همان رویداد خاص (رویداد کانونی) تمرکز میکنیم و تأثیر سایر عوامل و رویدادهایی را که همزمان جریان خواهند داشت و بر حالت عاطفی کلی ما مؤثر خواهند بود، نادیده میگیریم.
مثلاً فرض کنید فردی در نظر دارد از یک شهر سردسیر به شهری با آب و هوای گرم و آفتابی مهاجرت کند. هنگامی که او سعی میکند پیشبینی کند که چقدر در شهر جدید شادتر خواهد بود، ممکن است تمام توجه خود را بر روی آب و هوای مطبوع متمرکز کند. او ممکن است تصور کند که این عامل به تنهایی، شادی او را به میزان قابل توجهی افزایش خواهد داد. اما در این تمرکز بر آب و هوا ممکن است سایر جنبههای زندگی در شهر جدید را که بر احساسات روزمره او تأثیر خواهند گذاشت، نادیده بگیرد: عواملی مانند وضعیت ترافیک، هزینه زندگی، کیفیت مدارس، دوری از دوستان و خانواده، استرسهای شغلی و غیره.
دنیل کانمن، برنده جایزه نوبل، این پدیده را به خوبی خلاصه کرده است: «هیچ چیز در زندگی به اندازهای مهم نیست که شما در لحظه فکر کردن به آن، فکر میکنید».
پیامدهای خطاهای پیشبینی عاطفی بر انتخابها
خطا در پیشبینی احساسات آینده، بیاهمیت نیست و میتواند پیامدهای ملموسی بر تصمیمها و انتخابهای ما داشته باشند. از آنجا که ما تصمیماتمان را تا حد زیادی بر اساس این پیشبینیهای نادرست بنا میکنیم، ممکن است در نهایت به سمت گزینههایی سوق پیدا کنیم که لزوماً بهترین منافع بلندمدت ما را تأمین نمیکنند.
یکی از پیامدهای اصلی خطاهای پیشبینی، این است که شاید تلاش و منابع خود را صرف دستیابی به اهداف یا نتایجی کنیم که تصور میکنیم شادی زیادی به همراه خواهند داشت، اما در عمل چنین نیست. به دلیل سوگیری تأثیر و غفلت از سازگاری لذتگرایانه، ممکن است بیش از حد برای به دست آوردن پول بیشتر، موقعیت اجتماعی بالاتر یا کالاهای مادی گرانقیمت تلاش کنیم، با این باور که اینها شادی پایدار و عمیقی را به ارمغان میآورند. اما پس از دستیابی به آنها، متوجه میشویم که افزایش شادی به دست آمده، کمتر و کوتاهتر از حد انتظار بوده است.
در مقابل، ممکن است اهمیت عواملی را که تحقیقات نشان میدهند تأثیر پایدارتری بر بهزیستی دارند (مانند کیفیت روابط اجتماعی، صرف وقت برای تجربیات به جای کالاها، کمک به دیگران، یا داشتن حس معنا در زندگی) دست کم بگیریم، زیرا پیشبینی تأثیر عاطفی مثبت آنها دشوارتر است یا به اندازه موفقیتهای مادی، مورد توجه کانونی ما قرار نمیگیرد (خطای تمرکزگرایی). این امر میتواند منجر به اولویتبندی نادرست و دنبال کردن مسیرهایی شود که در نهایت، رضایت و شادی کمتری نسبت به آنچه میتوانستیم به دست آوریم، حاصل میکنند.
از سوی دیگر، خطاهای پیشبینی به ویژه سوگیری تأثیر و غفلت از ایمنی روانی، میتوانند ما را بیش از حد محتاط و ریسکگریز کنند. از آنجا که تمایل داریم تأثیر منفی شکستها، طرد شدنها یا خسارتها را بسیار شدیدتر و طولانیتر از آنچه واقعاً خواهد بود، پیشبینی کنیم، ممکن است از دنبال کردن فرصتهای ارزشمند یا برداشتن گامهای ضروری برای رشد و تغییر، اجتناب کنیم. ترس اغراقآمیز از احساس پشیمانی، شرمندگی یا اندوه ناشی از یک نتیجه منفی بالقوه، میتواند ما را از درخواست ترفیع، شروع یک کسب و کار جدید، ابراز علاقه به فردی دیگر، یا حتی بیان یک نظر مخالف در جمع باز دارد.
ما ممکن است در منطقه امن خود باقی بمانیم، نه به این دلیل که وضعیت فعلی ایدهآل است، بلکه به این دلیل که هزینه عاطفی پیشبینیشده برای خروج از آن، بیش از حد دلهرهآور به نظر میرسد. در حالی که اگر درک دقیقتری از شدت و مدت واقعی احساسات منفی و همچنین توانایی خود برای کنار آمدن با آنها داشتیم، ممکن است تمایل بیشتری به پذیرش ریسکهای معقول و پیگیری اهدافی که پتانسیل پاداشهای بزرگتری دارند، نشان دهیم.
تمایز هیجانهای مرتبط و نامرتبط با تصمیم
همانطور که دیدیم، هیجانات و احساسات به طرق مختلفی بر فرآیندهای تصمیمگیری ما سایه میافکنند. با این حال، برای درک عمیقتر این تأثیرات، لازم است تمایز مهمی را میان دو دسته کلی از هیجانات قائل شویم: آنهایی که مستقیماً از دلِ خودِ موقعیتِ تصمیم برمیخیزند و آنهایی که از منابع دیگری نشأت گرفته و به طور اتفاقی بر قضاوت و انتخاب ما در آن لحظه تأثیر میگذارند.
در ادامه نگاه دقیقتری به هیجانات یکپارچه و هیجانات اتفاقی خواهیم داشت.
هیجانهای یکپارچه
(Integral Emotions)
هیجانهای یکپارچه به آن دسته از حالات عاطفی اطلاق میشود که مستقیماً در پاسخ به فرآیند تصمیمگیری یا موضوع آن ایجاد میشوند. این هیجانات ناشی از تفکر درباره خودِ تصمیم، گزینههای پیش رو، پیامدهای بالقوه آنها، یا حتی فرآیند سبک و سنگین کردن گزینهها هستند. به عبارت دیگر، این هیجانات بخشی جداییناپذیر از تجربه مواجهه با آن انتخاب خاص محسوب میشوند.
این هیجانات میتوانند قبل از تصمیمگیری (در حین ارزیابی گزینهها)، در زمان تصمیمگیری، یا حتی پس از آن (به عنوان پیشبینی یا تجربه پیامدها) به وجود آیند. فکر کردن به جنبههای مختلف یک انتخاب، تصور کردن نتایج مثبت یا منفی آن، و ارزیابی میزان ریسک یا عدم قطعیت، همگی میتوانند محرک هیجانات یکپارچه باشند. این هیجانات مستقیماً با محتوای تصمیم گره خوردهاند.
یک مثال کلاسیک از هیجان یکپارچه، احساس اضطراب یا ترسی است که فرد هنگام بررسی یک سرمایهگذاری پرریسک تجربه میکند. این اضطراب مستقیماً ناشی از فکر کردن به احتمال از دست دادن پول و پیامدهای منفی بالقوه آن تصمیم خاص است. خودِ ماهیتِ تصمیم (ریسک مالی) است که این هیجان را برمیانگیزد.
مثال دیگر میتواند احساس هیجان یا امیدواری باشد که فرد هنگام فکر کردن به مزایای بالقوه پذیرش یک پیشنهاد شغلی جدید تجربه میکند؛ این احساس نیز مستقیماً به پیامدهای مثبت مورد انتظار آن تصمیم خاص مرتبط است. همچنین، پیشبینی احساس پشیمانی در صورت انتخاب گزینه نامناسب نیز یک هیجان یکپارچه قدرتمند است که بر بسیاری از تصمیمهای ما تأثیر میگذارد.
هیجانهای یکپارچه، اگرچه گاهی اوقات میتوانند منجر به قضاوتهای سوگیرانه شوند (مثلاً ترس بیش از حد از ریسک)، اما اغلب حامل اطلاعات ارزشمندی برای تصمیمگیرنده هستند. آنها میتوانند به عنوان سیگنالهایی عمل کنند که توجه ما را به جنبههای مهم تصمیم جلب میکنند، اهمیت نسبی پیامدهای مختلف را برای ما مشخص میسازند و بازتابی از ارزشها و ترجیحات شخصی ما هستند.
هیجان مثبت نسبت به یک گزینه، میتواند نشاندهنده انطباق آن با اهداف و علایق ما باشد. در واقع، بسیاری از نظریهها، از جمله فرضیه نشانگرهای بدنی داماسیو که پیشتر بحث شد، بر نقش حیاتی همین هیجانهای یکپارچه در هدایت تصمیمگیریهای انطباقی و عقلانی تأکید دارند. این هیجانات به ما کمک میکنند تا پیچیدگی اطلاعات را به یک «احساس» قابل مدیریت تبدیل کنیم و سریعتر به سمت گزینههای مطلوبتر حرکت نماییم.
هیجانهای اتفاقی
(Incidental Emotions)
در مقابل هیجانهای یکپارچه، هیجانهای اتفاقی قرار دارند. اینها حالات عاطفیای هستند که در زمان تصمیمگیری در فرد وجود دارند، اما هیچ ارتباط مستقیمی با خودِ آن تصمیم خاص ندارند. منشأ این هیجانات میتواند خلقوخوی کلی فرد در آن روز، رویدادهای پیشین و نامرتبط (مانند یک مشاجره صبحگاهی، تماشای یک فیلم غمانگیز، یا شنیدن یک خبر خوب)، وضعیت آب و هوا، یا حتی موسیقی در حال پخش در پسزمینه باشد.
ویژگی کلیدی هیجانهای اتفاقی، عدم ارتباط منطقی آنها با محتوای تصمیم پیش روست. فرد ممکن است به دلیل یک موفقیت کاری در صبح، بعدازظهر هنگام خرید، احساس شادی و خوشبینی کند. این شادی، یک هیجان اتفاقی در زمینه تصمیم خرید است، زیرا مستقیماً توسط گزینههای خرید یا فرآیند آن ایجاد نشده، بلکه از یک رویداد کاملاً مجزا نشأت گرفته است. به همین ترتیب، فردی که به دلیل گیر افتادن در ترافیک احساس کلافگی و خشم میکند، ممکن است این حالت عاطفی را با خود به جلسه کاری بعدی ببرد و بر تصمیماتش در آن جلسه تأثیر بگذارد، حتی اگر موضوع جلسه هیچ ربطی به ترافیک نداشته باشد.
پژوهشهای متعددی نشان دادهاند که چگونه این هیجانات اتفاقی میتوانند به طور ناخودآگاه بر قضاوتها و انتخابهای ما تأثیر بگذارند. در یکی از مطالعات کلاسیک، مشخص شد افرادی که در یک روز آفتابی مورد مصاحبه قرار میگرفتند، سطح رضایت کلی بیشتری از زندگی خود گزارش میکردند نسبت به افرادی که در یک روز بارانی مصاحبه میشدند؛ مگر اینکه توجه مصاحبهگر به طور صریح به وضعیت آب و هوا جلب میشد.
این نشان میدهد که خلقوخوی خوبِ اتفاقی ناشی از هوای آفتابی، به اشتباه به عنوان اطلاعاتی در مورد رضایت کلی از زندگی تفسیر شده بود. به طور مشابه، تصور کنید فردی پس از یک مشاجره ناخوشایند با همسرش، برای خرید به فروشگاه میرود. کجخلقی و ناراحتی ناشی از مشاجره (یک هیجان اتفاقی) ممکن است باعث شود او نسبت به قیمتها حساستر باشد، با فروشندگان تندتر برخورد کند، یا تصمیمات خرید عجولانهتر و شاید نامطلوبتری بگیرد، بدون آنکه لزوماً آگاه باشد که حالت عاطفیاش ناشی از رویداد دیگری است.
به طور مشابه، افراد ممکن است پیشبینی کنند که عدم دریافت ترفیع شغلی مورد انتظار، آنها را برای ماهها یا حتی سالها افسرده و ناامید خواهد کرد. اما در عمل، بیشتر افراد خیلی زودتر از آنچه پیشبینی میکردند، با این ناکامی کنار میآیند و سطح رضایتشان به حالت عادی بازمیگردد. مطالعات متعددی این سوگیری را در زمینههای مختلف، از پیشبینی واکنش به نتایج انتخابات سیاسی گرفته تا پیشبینی احساسات پس از پایان یک رابطه عاطفی، نشان دادهاند. ما به طور نظاممند، تأثیر عاطفی رویدادهای آینده را، چه مثبت و چه منفی، بیش از حد برآورد میکنیم.
تأثیر هیجانات اتفاقی بر تصمیمگیری اغلب از طریق مکانیسمهایی مانند سرریز عاطفی (Affective Spillover) یا استفاده ناآگاهانه از هیوریستیک احساسات به مثابه اطلاعات رخ میدهد. در اثر سرریز، حالت عاطفی ناشی از یک موقعیت، به موقعیت بعدی که از نظر زمانی نزدیک است، منتقل میشود و قضاوتها و رفتارهای فرد را در آن موقعیت جدید رنگآمیزی میکند. فرد ممکن است به طور ناخودآگاه از خود بپرسد «درباره این گزینه چه احساسی دارم؟» و پاسخی که دریافت میکند، تحت تأثیر هیجان اتفاقیای باشد که در آن لحظه تجربه میکند.
برای مثال، فردی که به دلیل یک اتفاق خوب، خلق مثبتی دارد، ممکن است ریسکها را کمتر برآورد کند و تمایل بیشتری به پذیرش گزینههای پرخطرتر (مثلاً در سرمایهگذاری یا شرطبندی) نشان دهد. برعکس، فردی با خلق منفی اتفاقی (مثلاً غم یا اضطراب ناشی از تماشای اخبار ناگوار) ممکن است بدبینتر باشد، ریسکها را بیشتر برآورد کند و تصمیمات محتاطانهتری بگیرد. این هیجانات همچنین میتوانند بر میزان سخاوتمندی، تمایل به همکاری، یا حتی شدت قضاوتهای اخلاقی تأثیر بگذارند.
تنظیم هیجانی: چیستی و چگونگی
یکی از مفاهیم محوری در مدیریت تأثیر هیجانات و احساسات بر رفتار و تصمیمگیری، «تنظیم هیجانی» است. این مفهوم به تواناییها و فرآیندهایی اشاره دارد که افراد برای اثرگذاری بر هیجانات خود به کار میگیرند؛ یعنی کدام هیجانات را تجربه کنند، چه زمانی آنها را تجربه کنند و چگونه این هیجانات را تجربه و ابراز نمایند. در ادامه، ضمن بررسی دقیقتر مفهوم تنظیم هیجانی، روشهای آن را نیز بررسی خواهیم کرد.
تنظیم هیجانی چیست؟
تنظیم هیجانی (Emotion Regulation) شامل مجموعهای از فرآیندها، چه آگاهانه و چه ناآگاهانه، میشود که هدفشان تغییر یا تعدیل شدت، مدت، یا نوع پاسخ هیجانی است. این فرآیندها میتوانند در هر مرحلهای از شکلگیری هیجان، از مواجهه با محرک اولیه تا تجربه ذهنی و نمودهای بیرونی آن، به کار گرفته شوند.
به بیان سادهتر، تنظیم هیجانی به این معناست که ما صرفاً دریافتکنندگان منفعل هیجانات خود نیستیم، بلکه میتوانیم به طور فعال در شکلدهی و هدایت مسیر عاطفی خود نقش ایفا کنیم. این تلاش میتواند معطوف به کاهش هیجانات منفی (مانند تلاش برای آرام کردن خود هنگام عصبانیت)، افزایش هیجانات مثبت (مانند تلاش برای حفظ حس شادی)، یا حتی گاهی، در موقعیتهای خاص، افزایش هیجانات منفی (مانند برانگیختن حس خشم برای ایجاد انگیزه مقابله) باشد.
اهمیت تنظیم هیجانی در زمینه تصمیمگیری بسیار برجسته است. همانطور که دیدیم، هیجانات شدید، چه مثبت و چه منفی، میتوانند منابع شناختی ما را محدود کنند، توجه ما را به جنبههای خاصی از موقعیت معطوف سازند (و از جنبههای دیگر غافل کنند)، و ما را به سمت تصمیمات تکانشی یا مبتنی بر سوگیریهای عاطفی سوق دهند. برای مثال، خشم شدید میتواند منجر به تصمیمات پرخاشگرانه و نسنجیده شود؛ اضطراب بالا میتواند باعث اجتناب از ریسکهای معقول گردد؛ و حتی سرخوشی بیش از حد میتواند به دستکم گرفتن خطرات و اتخاذ تصمیمات مالی نامعقول منجر شود.
تنظیم هیجانی مؤثر به ما کمک میکند تا از این گردابهای عاطفی فاصله بگیریم. با تعدیل شدت هیجانات، ایجاد فضایی برای تفکر پیش از عمل، و ارزیابی مجدد موقعیت از منظری آرامتر، میتوانیم احتمال اتخاذ تصمیماتی را که صرفاً واکنشی به حالت عاطفی لحظهای هستند، کاهش دهیم و به سمت انتخابهایی حرکت کنیم که با اهداف بلندمدت و ارزشهای ما سازگارترند. در واقع، توانایی تنظیم هیجان، یکی از پایههای اصلی تصمیمگیری عقلانی و سنجیده در دنیای واقعی است.
استراتژیهای تنظیم هیجانی مؤثر
افراد از راهبردهای متنوعی برای تنظیم هیجانات خود استفاده میکنند. جیمز گراس، یکی از پژوهشگران برجسته در این حوزه، مدلی را ارائه کرده است که این استراتژیها را بر اساس زمان مداخله در فرآیند هیجانی، به دو دسته کلی تقسیم میکند: استراتژیهای پیشایند-محور (Antecedent-Focused) که پیش از شکلگیری کامل پاسخ هیجانی به کار میروند، و استراتژیهای پاسخ-محور (Response-Focused) که پس از برانگیخته شدن هیجان اعمال میشوند.
۱- استراتژیهای پیشایند-محور
این دسته از استراتژیها بر مدیریت موقعیت یا نحوه توجه و تفسیر ما از آن تمرکز دارند تا از ابتدا از بروز یا تشدید هیجانات نامطلوب جلوگیری کرده یا هیجانات مطلوب را تقویت کنند. در چارچوب مدل فرآیندی تنظیم هیجان، چندین راهبرد مشخص به عنوان استراتژیهای کلیدی پیشایند-محور معرفی شدهاند که در ادامه به مهمترین آنها اشاره میشود:
انتخاب موقعیت (Situation Selection): این سادهترین استراتژی است و به معنای انتخاب ورود به موقعیتهایی است که احتمالاً هیجانات مطلوبی ایجاد میکنند و اجتناب از موقعیتهایی که هیجانات نامطلوبی را برمیانگیزند. برای مثال، فردی که میداند بحث در مورد موضوعات سیاسی خاصی او را به شدت عصبانی میکند، ممکن است آگاهانه از ورود به چنین بحثهایی پرهیز کند، به ویژه قبل از یک تصمیمگیری مهم.
اصلاح موقعیت (Situation Modification): در این استراتژی، فرد تلاش میکند تا خودِ موقعیت را به گونهای تغییر دهد که تأثیر هیجانی آن متفاوت شود. به عنوان مثال، اگر فردی از سخنرانی در جمع مضطرب میشود، ممکن است با آمادهسازی کامل مطالب، تمرین مکرر، یا حتی تغییر چیدمان محل سخنرانی (در صورت امکان) سعی در کاهش عوامل استرسزای موقعیت کند.
جابجایی توجه (Attentional Deployment): این استراتژی شامل هدایت آگاهانه توجه به جنبههای خاصی از موقعیت یا دور کردن توجه از آن است. فرد میتواند توجه خود را از جنبههای هیجانانگیز و منفی یک موقعیت منحرف کرده و بر جنبههای خنثی یا مثبت آن متمرکز شود (مثلاً در طول یک تزریق دردناک، به موسیقی گوش دهد یا به تصویر زیبایی نگاه کند). یا برعکس، میتواند برای افزایش انگیزه، توجه خود را بر جنبههای هیجانانگیز یک هدف متمرکز سازد.
بازسازی شناختی (Cognitive Change / Reappraisal): این یکی از قدرتمندترین استراتژیهای پیشایند-محور است و به معنای تغییر نحوه تفسیر یا ارزیابی ما از یک موقعیت به منظور تغییر تأثیر هیجانی آن است. به جای پذیرش منفعلانه برداشت اولیه، فرد فعالانه تلاش میکند تا معنای دیگری به رویداد بدهد. برای مثال، از دست دادن شغل میتواند به جای یک فاجعه، به عنوان فرصتی برای تغییر مسیر شغلی و یافتن کاری رضایتبخشتر بازتفسیر شود. این تغییر در ارزیابی میتواند به طور چشمگیری پاسخ هیجانی (مثلاً کاهش غم و افزایش امید) را تغییر دهد.
۲- استراتژیهای پاسخ-محور
این استراتژیها زمانی به کار گرفته میشوند که هیجان قبلاً برانگیخته شده است و هدف، مدیریت تجربه ذهنی یا نمودهای بیرونی آن هیجان است. اگرچه استراتژیهای متنوعی ممکن است در این دسته قرار گیرند، اما دو راهبرد اصلی و بسیار مورد مطالعه در زمینه تنظیم پاسخ هیجانی عبارتند از:
سرکوب بیان هیجانی (Expressive Suppression): این استراتژی شامل تلاش آگاهانه برای پنهان کردن یا بازداری نمودهای بیرونی یک هیجان (مانند حالات چهره، لحن صدا، یا رفتار) است، در حالی که تجربه درونی هیجان همچنان وجود دارد. برای مثال، فردی ممکن است در یک جلسه کاری سعی کند عصبانیت خود را بروز ندهد و چهرهای آرام و حرفهای حفظ کند. گرچه سرکوب میتواند در کوتاهمدت در برخی موقعیتهای اجتماعی ضروری باشد، اما پژوهشها نشان میدهند که این استراتژی معمولاً هزینه شناختی بالایی دارد (انرژی ذهنی زیادی مصرف میکند)، میتواند به طور متناقضی شدت تجربه هیجانی را افزایش دهد (اثر بازگشتی)، و بر روابط بین فردی نیز تأثیر منفی بگذارد.
پذیرش (Acceptance): در مقابل سرکوب، پذیرش به معنای اجازه دادن به هیجانات برای حضور داشتن، بدون تلاش برای تغییر، قضاوت، یا سرکوب آنهاست. این استراتژی شامل مشاهده و تصدیق هیجان به عنوان یک تجربه گذراست. پذیرش به معنای تأیید یا دوست داشتن هیجان منفی نیست، بلکه به معنای دست برداشتن از جنگیدن با آن است. پژوهشهای فزایندهای نشان میدهند که پذیرش هیجانات، به ویژه هیجانات منفی، میتواند بهزیستی روانشناختی را بهبود بخشد و از شدت و ماندگاری آنها بکاهد. این استراتژی ارتباط نزدیکی با مفهوم ذهنآگاهی دارد که در ادامه به آن پرداخته خواهد شد.
انتخاب استراتژی مناسب برای موقعیتهای مختلف
هیچ استراتژی واحدی وجود ندارد که برای همه افراد و همه موقعیتها بهترین باشد. انتخاب استراتژی مؤثر به عوامل متعددی بستگی دارد، از جمله: نوع و شدت هیجان، ماهیت موقعیت (قابل کنترل بودن یا نبودن آن)، اهداف فرد در آن لحظه (مثلاً نیاز به تمرکز بالا یا نیاز به تعامل اجتماعی روان)، و منابع و تواناییهای شخصی فرد. به طور کلی، استراتژیهای پیشایند-محور، به ویژه بازسازی شناختی، اغلب در بلندمدت مؤثرتر و با هزینههای کمتری همراه هستند. با این حال، استراتژیهای پاسخ-محور مانند سرکوب نیز ممکن است در برخی شرایط خاص و کوتاهمدت کاربرد داشته باشند. توسعه انعطافپذیری در استفاده از استراتژیهای مختلف و توانایی انتخاب هوشمندانه آنها متناسب با شرایط، یکی از نشانههای بلوغ هیجانی است.
هوش هیجانی و نقش آن در مدیریت هیجانها
در کنار استراتژیهای مشخص تنظیم هیجان و تمریناتی مانند ذهنآگاهی، یک مفهوم فراگیرتر وجود دارد که به توانایی کلی ما در مواجهه با دنیای عواطف اشاره دارد: هوش هیجانی. این مفهوم که در دهههای اخیر توجه بسیاری را در روانشناسی، آموزش و مدیریت به خود جلب کرده است، نقشی کلیدی در چگونگی درک، تفسیر و پاسخ ما به تجربیات هیجانی، هم در خود و هم در دیگران، ایفا میکند. درک عمیقتر هوش هیجانی و مؤلفههای آن، بینش ارزشمندی در مورد چگونگی تأثیر آن بر مدیریت هیجانات و در نهایت، کیفیت تصمیمگیریهایمان فراهم میآورد.
هوش هیجانی چیست؟ سفری کوتاه در تاریخچه یک مفهوم کلیدی
اصطلاح هوش هیجانی اگرچه با کتاب پرفروش دنیل گولمن در سال ۱۹۹۵ به شهرت جهانی رسید، اما ریشههای نظری آن به کارهای پیشین در زمینه هوش اجتماعی و اهمیت جنبههای غیرشناختی هوش بازمیگردد. با این حال، پایهگذاری علمی و ارائه یک مدل منسجم از هوش هیجانی به عنوان یک توانایی مشخص، عمدتاً به پژوهشهای پیتر سالووی و جان مایر در اوایل دهه ۱۹۹۰ نسبت داده میشود. آنها هوش هیجانی را به عنوان «نوعی از هوش اجتماعی که شامل توانایی نظارت بر هیجانات و احساسات خود و دیگران، تمایز قائل شدن بین آنها، و استفاده از این اطلاعات برای هدایت تفکر و عمل فرد میشود» تعریف کردند.
درک این نکته مهم است که مدلهای مختلفی برای هوش هیجانی ارائه شده است. مدل سالووی و مایر که به مدل توانایی (Ability Model) مشهور است، هوش هیجانی را مجموعهای از ظرفیتهای ذهنی مرتبط با پردازش اطلاعات هیجانی میداند که میتوان آنها را با آزمونهای مبتنی بر عملکرد سنجید (شبیه به سنجش IQ). در مقابل، مدلهای دیگری مانند مدل گولمن یا بار-اُن، که به مدلهای مختلط (Mixed Models) معروفند، دایره وسیعتری از ویژگیها شامل صفات شخصیتی، مهارتهای اجتماعی و جنبههای انگیزشی را در کنار تواناییهای شناختی-هیجانی در بر میگیرند.
گرچه هر دو دسته از مدلها کاربردهای خود را دارند، اما در مباحث علمی، مدل توانایی سالووی و مایر به دلیل تمرکز دقیقتر بر جنبههای شناختی-هیجانی و قابلیت سنجش عینیتر، اغلب به عنوان چارچوب مرجع در نظر گرفته میشود. در ادامه، مؤلفههای هوش هیجانی را بر اساس این مدل توانایی بررسی خواهیم کرد.
مؤلفههای کلیدی هوش هیجانی
(بر اساس مدل توانایی سالووی و مایر)
مدل توانایی سالووی و مایر، هوش هیجانی را شامل چهار شاخه یا سطح از تواناییها میداند که به صورت سلسله مراتبی سازمان یافتهاند؛ یعنی تسلط بر هر سطح، پایهای برای رشد در سطح بعدی فراهم میکند:
۱- درک (یا شناسایی) هیجانات: این بنیادیترین سطح هوش هیجانی است و به توانایی تشخیص دقیق هیجانات در خود و دیگران اشاره دارد. این شامل توانایی شناسایی هیجانات در حالات چهره، لحن صدا، زبان بدن، آثار هنری و حتی در افکار و احساسات درونی خود فرد است. فردی با توانایی بالا در این زمینه میتواند به طور دقیق تشخیص دهد که آیا لبخند یک فرد نشاندهنده شادی واقعی است یا صرفاً یک نقاب اجتماعی. همچنین میتواند به خوبی احساسات فیزیکی مرتبط با هیجانات مختلف در بدن خود را شناسایی کند (مثلاً تشخیص گرفتگی عضلات به عنوان نشانه استرس). دقت در این سطح، پیشنیاز درک و مدیریت مؤثر هیجانات است.
۲- بهکارگیری (یا تسهیلگری) هیجانات در خدمت تفکر: این سطح به توانایی استفاده هوشمندانه از هیجانات برای کمک به فرآیندهای شناختی مانند توجه، حافظه، حل مسئله و قضاوت اشاره دارد. هیجانات مختلف میتوانند تفکر ما را به شیوههای متفاوتی هدایت کنند. برای مثال، خلق مثبت میتواند تفکر خلاقانه و ایدهپردازی را تسهیل کند، در حالی که یک خلق کمی منفی یا مضطرب ممکن است به تفکر دقیقتر، تحلیلیتر و تمرکز بر جزئیات کمک کند (مثلاً هنگام بازبینی یک متن مهم). فردی که در این زمینه توانمند است، میتواند به طور آگاهانه یا ناآگاهانه از حالت هیجانی خود برای بهبود عملکرد شناختی در وظایف مختلف بهره ببرد و میداند که کدام حالت هیجانی برای کدام نوع فعالیت ذهنی مناسبتر است.
۳- فهم هیجانات: این سطح شامل توانایی درک اطلاعات پیچیدهای است که هیجانات منتقل میکنند. این توانایی فراتر از شناسایی صرف هیجانات است و شامل درک معانی هیجانات، فهم روابط بین هیجانات مختلف (مثلاً چگونه ناامیدی میتواند به خشم یا غم منجر شود)، درک علل و پیامدهای هیجانات، و فهم چگونگی تغییر و تحول هیجانات در طول زمان و در موقعیتهای مختلف میشود. فردی با توانایی فهم بالا، میتواند تفاوت بین هیجانات نزدیک به هم مانند شرم و احساس گناه را درک کند، دلایل احتمالی بروز یک هیجان خاص را تحلیل کند و پیشبینی کند که یک هیجان در صورت تداوم به چه سمتوسویی حرکت خواهد کرد. این فهم عمیق برای تحلیل موقعیتهای اجتماعی و بینفردی بسیار حیاتی است.
۴- مدیریت هیجانات: این بالاترین سطح هوش هیجانی است و به توانایی تنظیم و مدیریت مؤثر هیجانات در خود و دیگران برای دستیابی به اهداف شخصی و اجتماعی اشاره دارد. این شامل توانایی باز بودن نسبت به هیجانات (هم خوشایند و هم ناخوشایند)، توانایی درگیر شدن یا فاصله گرفتن از یک هیجان بسته به مفید بودن آن در موقعیت، و توانایی نظارت و تعدیل هیجانات خود و تأثیرگذاری سازنده بر هیجانات دیگران است. این مؤلفه ارتباط تنگاتنگی با مفهوم «تنظیم هیجانی» دارد که پیشتر (در بخش ۹.۱ و ۹.۲) به تفصیل در مورد آن صحبت شد. فردی با مهارت بالا در مدیریت هیجانات، میتواند هنگام عصبانیت، به جای واکنش تکانشی، پاسخی سنجیده ارائه دهد؛ میتواند خود را پس از یک شکست آرام کند و انگیزه خود را بازیابد؛ و همچنین میتواند در موقعیتهای اجتماعی، به آرام کردن فردی مضطرب یا ایجاد شور و انگیزه در یک گروه کمک کند.
تأثیر هوش هیجانی بر کیفیت تصمیمگیری
همانطور که از تعریف مؤلفهها، به ویژه مؤلفه چهارم (مدیریت هیجانات) برمیآید، هوش هیجانی ارتباط مستقیمی با توانایی تنظیم هیجانی دارد. افرادی که هوش هیجانی بالاتری دارند، نه تنها از طیف وسیعتری از استراتژیهای تنظیم هیجان آگاه هستند، بلکه بهتر میتوانند استراتژی مناسب را برای موقعیت خاص انتخاب کرده و آن را به طور مؤثر به کار گیرند. آنها همچنین در تشخیص زودهنگام هیجانات (مؤلفه ۱) و فهم پیامدها و روندهای هیجانی (مؤلفه ۳) توانمندتر هستند، که این خود به تنظیم پیشگیرانه و مؤثرتر هیجانات کمک میکند.
این توانمندیها به طور مستقیم بر کیفیت تصمیمگیری تأثیر میگذارند:
کاهش تأثیر هیجانات نامرتبط: افراد با هوش هیجانی بالا، بهتر میتوانند هیجانات اتفاقی (که ناشی از موقعیتهای پیشین و نامرتبط با تصمیم فعلی هستند) را شناسایی کرده و تأثیر سوگیرانه آنها را بر قضاوت خود کاهش دهند.
استفاده بهینه از هیجانات مرتبط: آنها قادرند اطلاعات مفید نهفته در هیجانات مرتبط با تصمیم (مانند حس شهودی یا نگرانی منطقی) را به درستی تفسیر کرده (مؤلفه ۳) و در کنار تحلیل منطقی، از آن به عنوان یک راهنما استفاده کنند (مؤلفه ۲).
تصمیمگیری سنجیدهتر تحت فشار: توانایی مدیریت هیجانات (مؤلفه ۴) به آنها کمک میکند تا در شرایط استرسزا یا هیجانی، آرامش خود را حفظ کرده و از تصمیمات تکانشی یا واکنشی اجتناب کنند.
بهبود تصمیمگیریهای اجتماعی و بینفردی: درک هیجانات دیگران (مؤلفه ۱ و ۳) و توانایی مدیریت تعاملات هیجانی (مؤلفه ۴)، منجر به تصمیمات بهتر در زمینههایی مانند مذاکره، رهبری، کار تیمی و حل تعارض میشود.
فراتر از تصمیمگیری، پژوهشها نشان دادهاند که هوش هیجانی بالا با پیامدهای مثبت دیگری مانند سلامت روان بهتر، روابط اجتماعی قویتر، رضایت شغلی بیشتر و بهزیستی کلی بالاتر نیز مرتبط است.
آیا با هوش هیجانی به دنیا میآییم یا آن را میآموزیم؟
یکی از پرسشهای رایج در مورد هوش هیجانی این است که آیا این توانایی عمدتاً ذاتی و موروثی است یا اکتسابی و قابل یادگیری؟ پاسخ کوتاه، مانند بسیاری از ویژگیهای روانشناختی، این است که هوش هیجانی محصول تعامل پیچیدهای بین عوامل سرشتی (ژنتیکی و بیولوژیکی) و عوامل محیطی (یادگیری، تجربه، فرهنگ و آموزش) است.
شواهد نشان میدهند که برخی جنبههای مرتبط با پردازش هیجانی، مانند برخی ویژگیهای خلقوخو یا حساسیت سیستم عصبی به محرکهای هیجانی، ممکن است پایههای زیستی و تا حدی موروثی داشته باشند. این میتواند توضیح دهد که چرا برخی افراد از ابتدا آمادگی بیشتری برای درک یا مدیریت هیجانات خاصی دارند.
با این حال، بخش عمدهای از تواناییهای مرتبط با هوش هیجانی، به ویژه مؤلفههای سطح بالاتر مانند فهم و مدیریت هیجانات، به شدت تحت تأثیر یادگیری و تجربه هستند. ما از طریق مشاهده والدین و همسالان، دریافت بازخورد در تعاملات اجتماعی، آموزش مستقیم و کسب تجربه در طول زندگی، مهارتهای هیجانی خود را توسعه میدهیم.
خبر خوب این است که برخلاف برخی دیدگاههای اولیه در مورد هوش عمومی (IQ) که آن را عمدتاً ثابت میدانستند، شواهد بسیاری وجود دارد که نشان میدهد هوش هیجانی مفهومی انعطافپذیر و قابل توسعه است. برنامههای آموزشی متعددی با هدف تقویت مؤلفههای مختلف هوش هیجانی طراحی و اجرا شدهاند و نتایج پژوهشها حاکی از اثربخشی این برنامهها در بهبود مهارتهای هیجانی، اجتماعی و حتی عملکرد تحصیلی و شغلی افراد است. تمریناتی مانند ذهنآگاهی، رواندرمانی، مربیگری (کوچینگ) و آموزش مهارتهای اجتماعی، همگی میتوانند به پرورش هوش هیجانی در طول عمر کمک کنند.
بنابراین، در حالی که ممکن است نقطه شروع متفاوتی داشته باشیم، همه ما ظرفیت یادگیری و بهبود هوش هیجانی خود را داریم. این امر بر اهمیت تلاش آگاهانه برای توسعه این مهارتها، هم برای بهبود کیفیت زندگی شخصی و هم برای ارتقای توانایی تصمیمگیری هوشمندانه، تأکید میکند.
همانطور که در این درس به تفصیل بررسی کردیم، هیجانات و احساسات بخش جداییناپذیر تجربه انسانی و به تبع آن، فرآیند تصمیمگیری هستند. آنها نه تنها رنگ و بو به زندگی ما میبخشند، بلکه اطلاعات ارزشمندی را در اختیار ما قرار میدهند و میتوانند به عنوان راهنما عمل کنند. با این حال، اگر به درستی مدیریت نشوند، میتوانند منجر به قضاوتهای سوگیرانه و تصمیمات نامطلوب نیز گردند.
هدف از تمرینهای زیر، کمک به شما برای افزایش آگاهی نسبت به دنیای هیجانی خودتان، درک بهتر نحوه تأثیرگذاری آن بر انتخابهایتان و یادگیری روشهایی برای مدیریت سازندهتر این تأثیرات است. انجام این تمرینها نیازمند تأمل، صداقت با خود و صرف زمان برای ثبت مشاهدات و افکارتان است.
۱- تمرین ثبت روزانه هیجانات و تصمیمها
یکی از اولین و مهمترین گامها برای مدیریت بهتر هیجانات، افزایش آگاهی نسبت به آنهاست. بسیاری از اوقات، ما تحت تأثیر حالات عاطفی خود عمل میکنیم بدون آنکه دقیقاً بدانیم چه هیجانی را تجربه میکنیم یا منشأ آن چیست. این تمرین به شما کمک میکند تا ارتباط بین تجربیات روزمره، هیجانات ناشی از آنها و تصمیماتی که میگیرید را بهتر مشاهده کنید. این کار به تقویت مؤلفه بنیادی هوش هیجانی، یعنی درک و شناسایی هیجانات، کمک شایانی میکند.
برای انجام این تمرین، یک دفترچه یادداشت کوچک (فیزیکی یا دیجیتال) تهیه کنید و آن را «دفترچه هیجانات و تصمیمها» بنامید. برای یک هفته (یا در صورت امکان، مدت طولانیتر)، سعی کنید حداقل سه بار در روز (مثلاً صبح، ظهر و عصر) یا در مواقعی که متوجه تغییر حالت عاطفی قابل توجهی در خود میشوید، یا پیش از اتخاذ یک تصمیم (حتی تصمیمات کوچک)، لحظاتی توقف کرده و به موارد زیر پاسخ دهید:
۱- اکنون چه احساسی دارم؟ سعی کنید هیجان یا احساس غالب خود را با دقیقترین کلمهای که میتوانید، نامگذاری کنید (مثلاً: شاد، مضطرب، عصبانی، آرام، دلخور، هیجانزده، بیحوصله، قدردان،…). اگر چندین احساس همزمان دارید، همه آنها را بنویسید.
۲- شدت این احساس چقدر است؟ از یک مقیاس ساده ۱ (خیلی کم) تا ۱۰ (خیلی شدید) استفاده کنید.
۳- چه اتفاقی (درونی یا بیرونی) باعث این احساس شده یا به آن دامن زده است؟ آیا میتوانید محرک یا فکر خاصی را شناسایی کنید؟ آیا این احساس مربوط به موضوعی است که در حال حاضر با آن درگیر هستید یا از جای دیگری آمده است؟
۴- آیا در حال حاضر در آستانه گرفتن تصمیمی هستم یا اخیراً تصمیمی گرفتهام؟ اگر بله، آن تصمیم چه بود؟
۵- فکر میکنم این حالت عاطفی چگونه ممکن است بر این تصمیم تأثیر بگذارد یا گذاشته باشد؟ آیا باعث میشود گزینهها را متفاوت ببینم؟ آیا مرا به سمت خاصی سوق میدهد؟
هدف از این تمرین قضاوت کردن خود یا تلاش برای تغییر فوری احساسات نیست، بلکه صرفاً مشاهده و ثبت آگاهانه آنهاست. پس از پایان دوره ثبت، زمانی را به مرور یادداشتهای خود اختصاص دهید. به دنبال الگوها باشید: آیا هیجانات خاصی بیشتر تکرار میشوند؟ آیا موقعیتها یا افکار خاصی به طور منظم هیجانات مشخصی را در شما برمیانگیزند؟ آیا میتوانید ارتباطی بین حالات عاطفی ثبت شده و کیفیت یا نوع تصمیماتی که گرفتهاید، مشاهده کنید؟ این مرور به شما کمک میکند تا درک عمیقتری از چشمانداز هیجانی خود و نحوه تعامل آن با فرآیند تصمیمگیریتان پیدا کنید.
۲- تمرین تفکیک هیجانهای مرتبط و نامرتبط
در این فصل آموختیم که هیجانات میتوانند به دو دسته کلی تقسیم شوند: هیجانهای یکپارچه (Integral) که مستقیماً ناشی از خودِ فرآیند تصمیمگیری یا گزینههای پیش رو هستند و و هیجانهای اتفاقی (Incidental) که از منابع نامرتبط ناشی میشوند و پتانسیل ایجاد سوگیری در قضاوت را دارند. توانایی تفکیک این دو نوع هیجان، مهارتی کلیدی در مدیریت تأثیر عواطف بر تصمیمگیری است. این تمرین به شما کمک میکند تا این تفکیک را در مورد یکی از تصمیمات گذشته خود به صورت عملی انجام دهید.
یک تصمیم نسبتاً مهم یا چالشبرانگیز که اخیراً گرفتهاید را انتخاب کنید (مثلاً انتخاب یک مسیر شغلی، خرید یک وسیله گرانقیمت، نحوه پاسخ به یک پیشنهاد، یا حتی مدیریت یک تعارض). سعی کنید فرآیند تصمیمگیری خود را تا حد امکان با جزئیات به یاد بیاورید. سپس در دفترچه خود یا برگهای جداگانه، به پرسشهای زیر پاسخ دهید:
۱- در زمان بررسی گزینهها و اتخاذ تصمیم نهایی، چه هیجانات یا احساساتی را تجربه میکردید؟ تمام احساساتی که به خاطر میآورید را فهرست کنید (مثلاً: اضطراب، امید، ترس، هیجان، تردید، عصبانیت، شادی،…).
۲- برای هر یک از هیجانات فهرست شده، سعی کنید منشأ آن را شناسایی کنید. از خود بپرسید: آیا این احساس مستقیماً به جوانب مختلف خودِ این تصمیم (گزینهها، پیامدهای احتمالی، فرآیند انتخاب) مربوط بود؟ یا ممکن است ناشی از عوامل دیگری بوده باشد که همزمان در زندگی من جریان داشتند (مثلاً خستگی، استرس کاری نامرتبط، یک مشاجره قبلی، یا حتی حس و حال عمومی خوب یا بد در آن روز)؟
۳- کدام یک از این هیجانات را میتوان به عنوان هیجان «یکپارچه» (مرتبط با تصمیم) و کدام را به عنوان هیجان «اتفاقی» (نامرتبط با تصمیم) طبقهبندی کرد؟ سعی کنید تا حد امکان صادقانه این تفکیک را انجام دهید.
۴- هیجانهای اتفاقی (نامرتبط) چه تأثیری بر نحوه ارزیابی شما از گزینهها، درک شما از ریسکها و منافع، و در نهایت انتخاب نهاییتان گذاشتند؟ آیا باعث شدند بیش از حد خوشبین یا بدبین باشید؟ آیا شما را به سمت تصمیمی سوق دادند که شاید در حالتی آرامتر نمیگرفتید؟
۵- هیجانهای یکپارچه (مرتبط) چه اطلاعات یا هشدارهایی را به شما میدادند؟ آیا به این سیگنالها توجه کردید؟ آیا این هیجانها (مثلاً یک حس شهودی قوی یا یک نگرانی موجه) در نهایت به شما در گرفتن تصمیم بهتر کمک کردند یا نادیده گرفته شدند؟
تحلیل گذشتهنگر تصمیمها به این شیوه، کمک میکند تا نسبت به تأثیر نامحسوس هیجانات اتفاقی آگاهتر شوید و در آینده بتوانید پیش از اتخاذ تصمیم، لحظهای مکث کرده و از خود بپرسید: «آیا احساسی که الان دارم واقعاً مربوط به این موضوع است؟». همچنین به شما کمک میکند تا ارزش اطلاعاتی هیجانات مرتبط را بهتر درک کرده و از آنها به شکل سازندهتری استفاده کنید.
۳- شناسایی اثر پل معلق در زندگی روزمره
همانطور که در مطالعه کلاسیک پل معلق کاپیلانو دیدیم، هیجاناتی که از یک منبع کاملاً بیربط ناشی میشوند میتوانند به اشتباه به موقعیت یا فردی که در آن لحظه با آن روبرو هستیم، نسبت داده شوند و قضاوت و تصمیم ما را تحت تأثیر قرار دهند. این پدیده که «اسناد نادرست برانگیختگی» یا تأثیر «هیجانات اتفاقی» نامیده میشود، بسیار شایعتر از آن است که تصور میکنیم. هدف این تمرین، افزایش آگاهی شما نسبت به این پدیده در تجربیات شخصیتان و تقویت توانایی تفکیک بین هیجانات مرتبط (یکپارچه) و نامرتبط (اتفاقی) در فرآیند تصمیمگیری است.
به گذشته خود فکر کنید و سعی کنید حداقل یک موقعیت مشخص را به یاد بیاورید که در آن احساس میکنید یک تصمیم، قضاوت یا برداشت مهم شما به شکل قابل توجهی تحت تأثیر یک حالت هیجانی قرار گرفته است که منشأ آن مستقیماً به خودِ موضوع تصمیم ربطی نداشته است. به دنبال لحظاتی بگردید که:
بلافاصله پس از یک تجربه هیجانانگیز (مثبت یا منفی) مجبور به گرفتن یک تصمیم شدهاید (مثلاً تصمیمگیری بعد از یک موفقیت بزرگ، یک شکست، یک بحث داغ، تماشای یک فیلم مهیج، یا یک جلسه کاری پراسترس).
در شرایطی خاص از برانگیختگی فیزیولوژیک (مانند خستگی شدید، گرسنگی، بیخوابی، بیماری، تأثیر دارو یا کافئین، یا هیجان ناشی از ورزش) یک قضاوت مهم انجام دادهاید.
تحت تأثیر جوّ یا محیط (مثلاً یک مهمانی شلوغ و پرانرژی، یک مکان بسیار آرام و ساکت، آب و هوای بسیار خوب یا بد) نظری دادهاید یا انتخابی کردهاید.
پس از انتخاب موقعیت، آن را با پاسخ دادن دقیق به سؤالات زیر تحلیل کنید:
۱- تصمیم یا قضاوت کلیدی چه بود؟ (آن را به صورت واضح و مشخص بیان کنید)
۲- درست پیش از یا در حین اتخاذ آن تصمیم، چه حالت هیجانی یا فیزیولوژیک غالبی را تجربه میکردید؟ (سعی کنید دقیق باشید: آیا صرفاً خوشحال بودید یا سرخوش؟ ناراحت بودید یا خشمگین، مضطرب، خسته یا کلافه؟)
۳- منشأ اصلی آن حالت هیجانی/فیزیولوژیک چه بود؟ (صادقانه ریشهیابی کنید. آیا واقعاً ناشی از بررسی جوانب تصمیم بود، یا از اتفاقی دیگر نشأت میگرفت؟ مثلاً: فشار زمانی، بحث قبلی با فردی دیگر، نگرانی مالی نامرتبط، شنیدن یک خبر خوب، اثر یک داروی خاص، کمخوابی شب قبل؟)
۴- چگونه این هیجان یا حالت اتفاقی ممکن است بر فرآیند ذهنی شما و در نهایت بر تصمیم یا قضاوتتان تأثیر گذاشته باشد؟ (این بخش نیاز به تأمل دارد. آیا باعث شد ریسک را کمتر یا بیشتر از حد واقعی ببینید؟ آیا باعث شد به جنبههای مثبت یا منفی بیش از حد توجه کنید؟ آیا تحمل شما را کم کرد؟ آیا باعث شد فرد یا گزینهای را جذابتر یا دافعهانگیزتر از حالت عادی ارزیابی کنید؟ آیا باعث شد شتابزده عمل کنید؟)
۵- با آگاهی از پدیده اسناد نادرست، آیا فکر میکنید آن تصمیم یا قضاوت میتوانست متفاوت باشد؟ اگر بله، چگونه؟
تحلیل خود را در دفترچه یادداشت ثبت کنید. سپس به این فکر کنید:
۱- چه الگوهایی را در مورد تأثیر هیجانات اتفاقی بر تصمیمگیریهای خود مشاهده میکنید؟ آیا هیجانات مثبت بیشتر شما را تحت تأثیر قرار میدهند یا منفی؟ آیا در موقعیتهای خاصی (مثلاً خستگی، فشار زمانی) بیشتر مستعد این خطا هستید؟
۲- چه راهکارهایی میتوانید برای آینده در نظر بگیرید تا تأثیر این هیجانات نامرتبط را به حداقل برسانید؟
۴- تمرین برای تغییر زاویه دید به رویدادهای هیجانانگیز
بازسازی شناختی یکی از قدرتمندترین استراتژیهای تنظیم هیجانی است. به جای گرفتار شدن در برداشت اولیه و اغلب منفی، میتوانیم فعالانه به دنبال زوایای دید متفاوت و معانی جایگزین بگردیم. این تمرین به شما کمک میکند تا این مهارت را به صورت عملی تمرین کنید.
یک موقعیت یا رویداد اخیر را که باعث ایجاد یک هیجان منفی نسبتاً شدید در شما شد (مانند ناامیدی، عصبانیت، اضطراب، یا آزردگی) انتخاب کنید. موقعیتی را انتخاب کنید که هنوز تا حدی برایتان زنده است اما آنقدر شدید نیست که تمرین را غیرممکن کند.
ابتدا، موقعیت را به طور خلاصه و عینی توصیف کنید. چه اتفاقی افتاد؟ چه کسانی درگیر بودند؟
در لحظه وقوع یا بلافاصله پس از آن، چه افکار یا تفسیرهایی از ذهنتان گذشت؟ چه معنایی به آن رویداد دادید؟ (مثلاً: «این بیانصافی است»، «من هرگز موفق نمیشوم»، «او همیشه مرا نادیده میگیرد»، «همه چیز خراب شد»). این افکار را بنویسید.
این افکار و تفسیرها چه هیجان یا احساسی را در شما ایجاد کردند؟ شدت آن چقدر بود (۱ تا ۱۰)؟
اکنون سعی کنید فعالانه به دنبال راههای دیگری برای نگریستن به همان موقعیت بگردید. آیا میتوان معنای متفاوتی به آن داد؟ آیا میتوان زاویه دید مثبتی (یا حداقل خنثیتری) پیدا کرد؟ چند تفسیر جایگزین بنویسید.
از خودتان بپرسید:
۱- آیا جنبه دیگری از این موقعیت وجود دارد که به آن توجه نکردهام؟
۲- آیا میتوانم چیزی از این تجربه یاد بگیرم؟
۳- آیا ممکن است نیت طرف مقابل متفاوت از چیزی باشد که من فرض کردم؟
۴- در بلندمدت، این اتفاق چقدر اهمیت خواهد داشت؟
۵- آیا این موقعیت فرصتی برای رشد یا تغییر ایجاد میکند؟
۶- اگر دوستم در این موقعیت بود، به او چه میگفتم؟
پس از بررسی این تفسیرهای جایگزین، دوباره به هیجان خود توجه کنید. آیا تغییری در نوع یا شدت آن ایجاد شده است؟ حتی اگر هیجان منفی کاملاً از بین نرفته باشد، آیا کمی قابل مدیریتتر به نظر میرسد؟
انجام منظم این تمرین به شما کمک میکند تا انعطافپذیری شناختی خود را افزایش دهید و کمتر در دام الگوهای فکری منفی و خودکار گرفتار شوید. این مهارت نه تنها به تنظیم هیجانات در لحظه کمک میکند، بلکه میتواند به طور کلی دیدگاه شما را نسبت به چالشها تغییر داده و بر تصمیمگیریهای آتی شما تأثیر مثبت بگذارد.
۵- تمرین مشاهده هیجانات بدون قضاوت (پذیرش)
در مقابل استراتژیهایی مانند سرکوب که تلاش میکنند نمود بیرونی هیجان را پنهان کنند (و اغلب هزینه شناختی بالایی دارند)، استراتژی پذیرش رویکرد متفاوتی را پیشنهاد میکند: اجازه دادن به هیجانات، به ویژه هیجانات ناخوشایند، برای حضور داشتن بدون تلاش برای جنگیدن با آنها یا قضاوت کردنشان. پذیرش به معنای تسلیم شدن یا تأیید هیجان نیست، بلکه به معنای مشاهده آگاهانه و کنجکاوانه آن به عنوان یک تجربه گذراست. این تمرین، برگرفته از رویکردهای مبتنی بر ذهنآگاهی، به شما در پرورش این مهارت کمک میکند.
زمانی را انتخاب کنید که نسبتاً آرام هستید و میتوانید چند دقیقه بدون مزاحمت بنشینید. همچنین میتوانید این تمرین را در لحظاتی که یک هیجان ناخوشایند اما قابل مدیریت (مانند نگرانی خفیف، بیحوصلگی، یا آزردگی جزئی) را تجربه میکنید، انجام دهید.
۱- راحت بنشینید: در یک وضعیت راحت قرار بگیرید، چشمان خود را ببندید یا به نقطهای در مقابل خود خیره شوید.
۲- توجه به تنفس: برای چند لحظه، توجه خود را به آرامی به سمت تنفس خود هدایت کنید. دم و بازدم طبیعی خود را دنبال کنید بدون اینکه سعی در تغییر آن داشته باشید.
۳- شناسایی هیجان: توجه خود را به سمت هیجانی که در حال حاضر تجربه میکنید (یا یک هیجان ناخوشایند اخیر که به یاد دارید) معطوف کنید. سعی کنید آن را نامگذاری کنید (مثلاً: “این نگرانی است”، “این بیقراری است”).
۴- مشاهده حس بدنی: توجه کنید که این هیجان در کجای بدن شما حس میشود؟ آیا حس گرفتگی در قفسه سینه، گرما در صورت، تنش در شانهها، یا احساسی در معده وجود دارد؟ فقط این حسهای بدنی را کنجکاوانه مشاهده کنید، بدون اینکه سعی در تغییر آنها داشته باشید.
۵- مشاهده افکار: احتمالاً افکاری در ارتباط با این هیجان به ذهن شما خطور میکنند (مثلاً: “این حس بدی است”، “باید از شرش خلاص شوم”، “چرا من اینطورم؟”). این افکار را نیز مانند ابرهایی که در آسمان حرکت میکنند، مشاهده کنید. لازم نیست به آنها بچسبید یا آنها را باور کنید. فقط متوجه حضورشان باشید.
۶- اجازه دادن و فضا دادن: تصور کنید که به این هیجان (با تمام حسهای بدنی و افکار همراهش) اجازه میدهید که همانطور که هست، برای چند لحظه حضور داشته باشد. به جای مقاومت یا هل دادن آن، کمی فضا در اطراف آن ایجاد کنید. به خودتان یادآوری کنید که این فقط یک هیجان است، یک تجربه گذرا، و تمام هویت شما نیست.
۷- بازگشت به تنفس: هر زمان که احساس کردید حواستان پرت شده یا درگیر هیجان یا افکار شدهاید، به آرامی توجه خود را به حس تنفس بازگردانید. این کار مانند یک لنگر عمل میکند.
۸- پایان تمرین: پس از چند دقیقه (مثلاً ۵ تا ۱۰ دقیقه)، به آرامی تمرین را به پایان برسانید. توجه کنید که آیا تغییری در نحوه تجربه شما از هیجان ایجاد شده است؟ حتی اگر خود هیجان تغییر نکرده باشد، آیا رابطه شما با آن کمی متفاوت شده است؟
۶- تمرین انتخاب استراتژی متناسب با موقعیت
یکی از نشانههای بلوغ هیجانی، توانایی انتخاب و استفاده از استراتژیهای متنوع تنظیم هیجانی متناسب با موقعیت است. استراتژیهایی که در یک موقعیت مؤثر و سازگارانه هستند، ممکن است در موقعیتی دیگر کارآمد نباشند. این تمرین به شما کمک میکند تا دامنه استراتژیهای تنظیم هیجانی خود را شناسایی و گسترش دهید و بیاموزید که چگونه با انعطافپذیری بیشتر، استراتژی مناسب هر موقعیت را انتخاب کنید.
ابتدا، فهرستی از استراتژیهای تنظیم هیجانی که معمولاً از آنها استفاده میکنید، تهیه کنید. در این فهرست، هم استراتژیهای پیشایند-محور (که پیش از شکلگیری کامل هیجان عمل میکنند) و هم استراتژیهای پاسخ-محور (که پس از شکلگیری هیجان عمل میکنند) را در نظر بگیرید. برای کمک به شناسایی این استراتژیها، به موارد زیر فکر کنید:
وقتی احساس اضطراب میکنم، معمولاً چه کاری انجام میدهم؟ (مثلاً تنفس عمیق، صحبت با دیگران، نوشتن افکار، اجتناب از موقعیت)
وقتی عصبانی میشوم، چگونه این هیجان را مدیریت میکنم؟ (مثلاً شمارش معکوس، خروج از موقعیت، ابراز مستقیم، سرکوب)
وقتی غمگین هستم، چه روشهایی برای تنظیم این احساس به کار میبرم؟ (مثلاً گریه کردن، جستجوی حمایت اجتماعی، مشغول شدن با فعالیتهای مورد علاقه)
وقتی میخواهم از تجربه هیجانات منفی در یک موقعیت اجتناب کنم، چه استراتژیهایی را به کار میبرم؟ (مثلاً انتخاب گزینشی موقعیتها، تغییر توجه، بازسازی شناختی)
پس از تهیه این فهرست، برای هر استراتژی بنویسید که:
تا چه حد از آن استفاده میکنید (به طور مکرر، گاهی اوقات، به ندرت)
معمولاً برای کدام هیجانات خاص از آن استفاده میکنید
تا چه حد در مدیریت مؤثر هیجانات به شما کمک میکند (در مقیاس ۱ تا ۱۰)
چه مزایا و چه معایبی دارد
در مرحله بعد، چهار موقعیت چالشبرانگیز متفاوت را که در آنها نیاز به تنظیم هیجانی دارید، انتخاب کنید. سعی کنید موقعیتها از حوزههای مختلف زندگی و با ویژگیهای متفاوت باشند. برای مثال:
یک موقعیت کاری یا تحصیلی استرسزا (مانند ارائه در جمع، امتحان مهم، مصاحبه شغلی)
یک تعارض بینفردی (مانند اختلاف با همکار، دوست یا عضو خانواده)
یک موقعیت تصمیمگیری مهم و دشوار (مانند انتخاب شغل، محل زندگی، سرمایهگذاری)
یک موقعیت مواجهه با ناکامی یا شکست (مانند رد شدن درخواست، از دست دادن فرصت)
برای هر موقعیت، به سؤالات زیر پاسخ دهید:
۱- چه هیجانات اصلی در این موقعیت تجربه میکنید؟
۲- هدف شما از تنظیم هیجانی در این موقعیت چیست؟ (مثلاً کاهش شدت هیجان، تغییر نوع هیجان، حفظ آرامش ظاهری، استفاده سازنده از هیجان)
۳- چه محدودیتها یا الزاماتی در این موقعیت وجود دارد؟ (مثلاً زمان محدود، لزوم حفظ روابط، نیاز به تمرکز، محدودیتهای اجتماعی)
در مرحله بعدی، برای هر یک از چهار موقعیت مشخص شده، سه استراتژی تنظیم هیجانی مختلف را در نظر بگیرید که میتوانید استفاده کنید. این استراتژیها میتوانند از فهرست استراتژیهای خودتان (مرحله اول) یا استراتژیهای جدیدی که میخواهید امتحان کنید، باشند. برای هر استراتژی، مزایا و معایب آن را در آن موقعیت خاص تحلیل کنید:
۱- این استراتژی چگونه به اهداف کوتاهمدت شما در مدیریت هیجانات کمک میکند؟
۲- آیا استفاده از این استراتژی پیامدهای بلندمدت منفی دارد؟
۳- آیا این استراتژی با محدودیتها و الزامات موقعیت سازگار است؟
۴- آیا این استراتژی با تواناییها و ترجیحات شخصی شما هماهنگ است؟
سپس برای هر موقعیت، استراتژی را که فکر میکنید مناسبترین گزینه است، انتخاب کنید و دلایل انتخاب خود را بنویسید.
۷- بررسی خطاهای پیشبینی عاطفی
همانطور که گفتیم، ما انسانها تمایل داریم در پیشبینی شدت و مدت هیجانات آینده خود، چه مثبت و چه منفی، دچار خطا شویم. این پدیده که به خطای پیشبینی عاطفی معروف است، میتواند تأثیر قابل توجهی بر تصمیمهای ما بگذارد. این تمرین به شما کمک میکند تا این سوگیری را در خودتان شناسایی کرده و درک واقعبینانهتری از واکنشهای عاطفی آیندهتان پیدا کنید.
یک رویداد یا تصمیم پیش رو را که انتظار دارید تأثیر عاطفی قابل توجهی بر شما داشته باشد، انتخاب کنید. این میتواند یک رویداد مثبت (مانند رفتن به تعطیلات، شروع یک کار جدید، دریافت نتیجه یک آزمون که انتظار موفقیت دارید) یا یک رویداد منفی (مانند یک ارائه مهم، یک مکالمه دشوار، دریافت نتیجهای که نگران آن هستید) باشد. قبل از وقوع رویداد، به پرسشهای زیر پاسخ دهید و آنها را ثبت کنید:
۱- انتظار دارید پس از این رویداد (یا تصمیم) چه احساسی داشته باشید؟ هیجانات اصلی را نام ببرید (مثلاً: شادی، غرور، آرامش، ناامیدی، اضطراب، پشیمانی)
۲- شدت هر یک از این هیجانات را در اوج خود چگونه پیشبینی میکنید؟ (در مقیاس ۱ تا ۱۰)
۳- فکر میکنید این حالت عاطفی (یا ترکیبی از حالات) تا چه مدت ادامه خواهد داشت؟ (مثلاً: چند ساعت، یک روز، یک هفته، یک ماه)
پس از آنکه رویداد مورد نظر رخ داد و زمان کافی برای تجربه واکنش عاطفی اولیه سپری شد (مثلاً یک روز، چند روز یا یک هفته بعد، بسته به پیشبینی مدت شما)، به یادداشتهای پیشبینی خود بازگردید و به واقعیت تجربه خود نگاه کنید:
۱- در عمل چه احساسی داشتید؟ هیجانات واقعی خود را پس از رویداد ثبت کنید.
۲- شدت واقعی هیجانات در اوج خود چقدر بود؟ (در مقیاس ۱ تا ۱۰)
۳- این حالت عاطفی در واقع چقدر طول کشید تا به سطح عادی بازگردد یا به طور قابل توجهی کاهش یابد؟
۴- پیشبینیهای شما چقدر دقیق بودند؟ آیا شدت یا مدت هیجانات را بیش از حد (یا کمتر از حد) برآورد کرده بودید؟ در کدام بخشها تفاوت بیشتری وجود داشت؟
۵- چه عواملی ممکن است باعث این تفاوت بین پیشبینی و واقعیت شده باشند؟ (مثلاً: سازگاری سریعتر از حد انتظار، تمرکز بر جنبههای دیگر زندگی، دست کم گرفتن توانایی کنار آمدن با شرایط).
تکرار این تمرین برای رویدادهای مختلف (هم مثبت و هم منفی) به شما کمک میکند تا الگوهای شخصی خود در پیشبینی عاطفی را بشناسید. آگاهی از تمایل به اغراق در مورد تأثیر عاطفی رویدادهای آینده، میتواند به شما کمک کند تا تصمیمات متعادلتری بگیرید؛ کمتر از پیامدهای منفی بترسید و انتظارات واقعبینانهتری از شادی ناشی از دستاوردهای مثبت داشته باشید.
۸- تمرین برای شناسایی و درک احساسات دیگران
در تعاملات روزمره، ما دائماً در حال ارسال و دریافت پیامهای هیجانی هستیم، اما اغلب این فرآیند به صورت خودکار و ناخودآگاه رخ میدهد. بخش عمدهای از این پیامها نه از طریق کلمات، بلکه از طریق نشانههای غیرکلامی مانند حالات چهره، لحن صدا و زبان بدن منتقل میشوند. این تمرین به شما کمک میکند تا از حالت خودکار خارج شده و با نگاهی دقیقتر و کنجکاوانهتر، به مشاهدهگر فعال دنیای هیجانی اطرافیان خود تبدیل شوید و مهارت خود را در رمزگشایی از زبان بیکلام عواطف تقویت کنید.
در طول یک هفته آینده، روزانه حداقل یک موقعیت مشخص را انتخاب کنید که در آن بتوانید تعاملات دیگران را بدون نیاز به مشارکت فعال، مشاهده کنید. این موقعیت میتواند بسیار متنوع باشد:
مشاهده افراد در مکانهای عمومی (ایستگاه اتوبوس، کافه، پارک، صف انتظار)
توجه به همکاران در طول یک جلسه کاری که شما بیشتر شنونده هستید
تماشای یک برنامه تلویزیونی، فیلم یا مصاحبه (ترجیحاً با صدای کم یا بدون صدا برای تمرکز بیشتر بر نشانههای بصری)
توجه خود را به طور فعال بر نشانههای غیرکلامی فرد یا افراد مورد مشاهده متمرکز کنید. به دنبال مواردی مثل زیر باشید:
حالات چهره: آیا لبخند واقعی است (با درگیر شدن عضلات دور چشم) یا تصنعی؟ آیا نشانههایی از تنش در پیشانی یا فک دیده میشود؟
تماس چشمی: آیا فرد تماس چشمی برقرار میکند؟ از آن اجتناب میکند؟ یا خیره میشود؟ آیا تغییراتی در اندازه مردمک چشم قابل مشاهده است؟
زبان بدن: وضعیت قرارگیری بدن چگونه است (راست، خمیده، گارد گرفته)؟ آیا حرکات دست زیاد و پرانرژی است یا کم و کنترلشده؟ آیا فرد بیقرار به نظر میرسد (مثلاً بازی با انگشتان، تکان دادن پا)؟ فاصله فیزیکی او با دیگران چگونه است؟
لحن صدا (در صورت شنیدن): صرفنظر از محتوای کلام، به ویژگیهای صوتی توجه کنید: بلندی صدا (بلند، آرام)، سرعت صحبت (تند، کند)، زیر و بمی (بالا، پایین)، وجود لرزش یا مکثهای غیرمعمول.
بر اساس مجموعهای از نشانههایی که مشاهده کردید، سعی کنید هیجان یا حالت عاطفی غالب فرد را حدس بزنید. از یک واژه دقیق برای توصیف آن استفاده کنید (مثلاً به جای «ناراحت»، بگویید: «ناامید»، «غمگین»، «دلخور» یا «کلافه»).
از خود بپرسید: چه شواهد مشخصی (کدام حالت چهره، کدام حرکت بدن) مرا به این نتیجه رساند؟
سپس سعی کنید فعالانه به دنبال تفاسیر دیگری برای همان نشانهها بگردید. آیا ممکن است خستگی با غم اشتباه گرفته شده باشد؟ آیا هیجان زیاد لزوماً به معنی شادی است یا میتواند ناشی از اضطراب باشد؟
در دفترچه یادداشت خود، مشاهدات، استنتاجها و تحلیلهایتان را ثبت کنید. به سؤالات زیر برای تعمیق یادگیری پاسخ دهید:
۱- کدام دسته از نشانههای غیرکلامی (چهره، بدن، صدا) برای شما واضحتر و قابلفهمتر بودند؟ در تفسیر کدام نشانهها بیشتر دچار تردید شدید؟
۲- در تشخیص کدام هیجانات (مثلاً شادی، خشم) موفقتر بودید و کدامها (مثلاً حسادت، شرم) برایتان چالشبرانگیزتر بودند؟
۳- آیا متوجه شدید که حالت هیجانی خودتان، پیشفرضهایتان یا تجربیات گذشتهتان در مورد افراد مشابه، بر تفسیر شما از هیجانات دیگران تأثیر گذاشته است؟ چگونه؟
این تمرین چه چیزی در مورد پیچیدگی ارتباطات غیرکلامی به شما آموخت؟ چگونه میتوانید این مهارت مشاهدهگری را در تصمیمگیریهای روزمره خود به کار بگیرید؟
شما درس 8 از مجموعه روانشناسی تصمیمگیری را مطالعه کردهاید. درسهای این مجموعه به ترتیب عبارتند از:
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.